مقدمه
آرزوهای من در کودکی بسیار ساده بودند. عادت داشتم در مورد آرزوی دوران بزرگسالیام، که میخواهم یک متخصص اطفال شوم به همه توضیح دهم. چون با بچهها بودن را خیلی دوست داشتم. من دقیقا نمیدانستم که به دنبال چه چیزی هستم، اما امروز متوجه شدم که یکی از بیهودهترین سوالاتی که میتوان از یک کودک پرسید این است که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟
وقتی این سوال را میپرسیم، این واقعیت اشتباه را به طرف مقابل خود منتقل میکنیم که بزرگ شدن محدود است و گویی در نقطهای خاص از آن، باید به چیزی تبدیل شوی و این نقطه، پایان کار است.
من مشاغل زیادی را تجربه کردم. مدتی وکیل بودم، در یک بیمارستان معاون رئیس بودم و در یک موسسه غیرانتفاعی که به نوجوانان کمک میکرد تا مشاغلی معنادار ایجاد کنند، کار کردم. من مادر شدن، عروس بودن و دختر بودن را تجربه کردم و این اواخر هم مقام بانوی اول آمریکا را به دست آوردم. این کار برایم به عنوان یک شغل رسمی نبود؛ اما به من فرصتی میداد تا عقایدم را بیان کنم و بتوانم خودم را به چالش بکشم.
تمام این دوران تا زمانی که کاخ سفید را ترک کردم و همه چیز را در اختیار رئیس جمهور جدید گذاشتم، برایم لذتبخش بود. این هشت سال برای من تجربهای بسیار پُرمعنا بود. من توانستم با اقشار مختلف جامعه آمریکا آشنا شوم و شناخت بهتری از آمریکا پیدا کنم. در طول این دوران همیشه همه چیز عالی نبود، گاهی چالشهای زیادی در مقابلم قرار میگرفت و برچسبهای زیادی از افراد و نهادهای مختلفی که بعضاً برخی از آنها نامناسب بود، دریافت میکردم، مانند «زن عصبانی سیاه پوست»، برخی از این عناوین، مرا بسیار ناراحت و خشمگین میکرد.
هر چقدر شرایط سختتر میشد، من به یاد سخنان پدر و مادرم میافتادم. پدرم به من میگفت که همیشه قوی باشم و مادرم به من آموخت که چگونه مستقلانه بیاندیشم و ایدههایم را بیان کنم.
تا زمانی که در کاخ سفید بودم، زندگی تصاویر مختلفی از خود به من نشان داد و همیشه در آرامش نبودم. هر چه که بود، این دوره ۸ ساله به پایان رسید. دورهای بود که حتی اگر میدانستی چه اتفاقی قرار است رخ دهد، باز هم مسائل غیرقابل پیشبینی زیادی وجود داشت. اما تمام شد. وقتی لحظه رفتن فرا میرسد و وقتی که برای آخرین بار از معروفترین آدرس جهان پا به بیرون میگذارید، راههای بسیاری برای آغازی دوباره و یافتن دوباره خود در پیش رو دارید.
وقتی از کاخ سفید بیرون آمدیم، در منزل جدید سکونت کردیم که در یک خیابان خلوت و آرام قرار داشت. بچهها بیرون از منزل بودند و باراک در مسافرت بود. از این خلوت استفاده کردم و برای خودم نان تست پنیری درست کردم و به حیاط پشتی رفتم. در کاخ که بودیم باید رفتوآمدمان را گزارش میدادیم، اما این بار برایم فرق داشت. بوی بهار در خانه پیچیده بود.
خانه خلوت بود و این سکوت و خلوت بودن حس خوبی داشت، چون هنگامی که در کاخ بودیم اوضاع به این شکل نبود و آدمهای زیادی به کاخ رفتوآمد میکردند و حتی به دلایل امنیتی ما حق باز گذاشتن پنجرهها را هم نداشتیم.
در آن لحظه یادم آمد که من تنها هستم و میتوانم بعد از خوردن نان تست به اتاقم در طبقه بالا بروم و پنجرهها باز کنم و از بوی دلنشین گلها لذت ببرم. حالا من در اینجا، در این خانه جدید، حرفهای زیادی برای گفتن دارم.