میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

خود برتر

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

مقدمه

 

هیچ پرواز مستقیمی از مرکز لس‌آنجلس به اربیل در کردستان عراق وجود ندارد، به همین دلیل یک روز کامل در سفر بودم. با توجه به اینکه شرایط جسمی خوبی نداشتم، اما زمانی که هواپیما آماده فرود ‌شد، به دنبال آن هیجان من هم اوج می‌گرفت.

شاید افرادی که من را می‌شناختند یا با من زندگی می‌کردند این سفر را دیوانگی می‌خوانند، اما آن‌ها از نیروی مغناطیسی که در درون من وجود داشت، بی‌خبر بودند. باور داشتم که این مردم رنج دیده، به کمک من نیاز دارند.

برخی می‌گفتند که سفر تو، سفر به درون تاریکی‌هاست. اما اگر به سمت نور قدم برنداریم که نمی‌توانیم روشنایی را درک کنیم. از طرف دیگر من هم چندان با این واژه ظلمت و تاریکی بیگانه نبودم.

خوب در خاطرم است که وقتی ۲۰سالم بود و مواد مصرف می‌کردم، با نگاه کردن به آینه متوجه شدم که درونم پُر از تاریکی است. البته همیشه اوضاع من به این شکل نبود. در گذشته در تیم بسکتبال بازی می‌کردم و اینکه چگونه به این سرعت تغییر وضعیت دادم، برای خودم هم جای سوال است.

در همین افکار بودم که صدای خاموش شدن موتور‌های هواپیما را شنیدم. وقتی پیاده شدم، مردان سیاه‌پوشی اطراف من را گرفتند و به سمت گمرک فرودگاه هدایت کردند. کمی ترسیدم و این باعث شد که به محض رسیدن به گمرک به سمت دستشویی بروم.

در خاطرم است که وقتی ۱۲ساله بودم هم برای رسیدن به آرامش و فکر کردن، دستشویی را انتخاب می‌کردم. این موضوع اولین بخش از مراسم آیینی من است که می‌توانم با حضور در دستشویی و بستن چشمانم به آرامش برسم.

با این روش من می‌توانم با غم‌ها، ترس‌ها، شکست‌ها و به خصوص خودخواهی‌ام روبرو شوم و آن‌ها را از بین ببرم. البته بعد از اینکه روی زمین دو زانو نشستم و سعی کردم که به آرامش برسم، باید سریع بخش دوم تمرین یعنی نگاه کردن به آینه را آغاز می‌کردم.

من در مورد اینکه اگر کسی ناگهانی وارد دستشویی شود و رفتاری عجیب از خود نشان دهند، کمی نگران بودم. البته کاری که انجام می‌دادم از نظر خودم هم عجیب و غریب بود، چه برسد به اینکه شخصی غریبه من را اینگونه ببیند.

به تمام جزئیات صورتم در آینه نگاه کردم، خیلی خسته بودم، اما باید تمامی عواملی بیرونی حواس‌پرتی را از خودم دور می‌کردم. خیره شدن به خود، بدون در نظر گرفتن عواملی چون چین و چروک یا پُف صورت، شاید سخت به نظر می‌رسید، اما تنها راه برای نفوذ به عمق درونی است.

در حین تصویرسازی و نگاه کردن به روح درونی خودم، همیشه افرادی ظاهر می‌شوند که نمی‌توانم بی‌اهمیت از کنارشان رد شوم. این‌ها کسانی هستند که من همیشه از وجودشان سپاسگزارم.

در آن روز اولین کسی که دیدم آقای وایت بود. وایت، مدیرعامل بزرگی بود که به دلیل بحران‌های اقتصادی شرکتش، خشم خود را سر کارمندان و همسرش خالی می‌کرد.

وقتی همسرش با من تماس گرفت تا با آقای وایت به خاطر رفتارهای تندش صحبت کنم، می‌دانستم که با چه کسی طرف هستم و چه کاری باید انجام دهم.

وقتی وارد خانه آن‌ها شدم، وایت به آهستگی از پله‌های کاخ زیبایش پایین آمد. هر چقدر که او نزدیک می‌شد، تنش درونی من هم بالا می‌گرفت. به محض اینکه با من چشم در چشم شد پرسید:

«تو دیگه کی هستی و بدون اجازه توی خونه من چه کار می‌کنی»؟

«من به دعوت همسرتون اینجا هستم، پس بدون اجازه نیومدم».

«آهان... پس می‌خوای با یه لگد از خونم پرتت کنم بیرون!»

درگیری لفظی یکی از بدترین اتفاقاتی است که می‌تواند در یک گفت‌وگو رخ دهد. به همین دلیل خونسردی خودم را حفظ کردم، کفش‌هایم را درآوردم و روی کاناپه لم دادم.

می‌دانستم که این طرز برخورد من باعث خلع سلاح شدن آقای وایت خواهد شد. من به همسر آقای وایت گفتم که برایم چای بیاورد. این موضوع باعث عصبانیت او شد و به همسرش گفت: «واقعا می‌خوای برای این مردک چای بیاری و اجازه بدی توی زندگی خصوصی ما دخالت کنه؟»

همسرش هم جواب داد:

«آره لعنتی، من براش چای میارم و تو هم کنارش می‌شینی. هر کاری غیر از این انجام بدی دست بچه‌ها رو می‌گیرم و از این خونه برای همیشه می‌رم. حالا تصمیم با خودته».

وایت از شنیدن این حرف‌ها شوکه شده بود. باورش نمی‌شد همسری که همیشه حرفش را گوش می‌کرد، حالا در مقابلش ایستاده و شجاعانه اعتراضش را بیان می‌کند. او به سمت آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای برگشت و روبروی من نشست.

کمی آرام شده بود و این فرصت مناسبی برای من فراهم کرد تا با هم گپ بزنیم. سعی کردم از در شوخ‌طبعی وارد شوم، البته می‌دانستم که این موضوع ممکن است عواقب خطرناکی هم داشته باشد، اما زیاد روی آن مانور ندادم.

همه چیز خوب پیش می‌رفت اما آقای وایت به خاطر اینکه ۵ لیوان نوشیدنی خورده بود، کنترل خودش را از دست داد و دوباره سراغ همسر و فرزندانش رفت. همسرش هم با دیدن رفتار او به همراه بچه‌ها، او و خانه را به مقصد هتل ترک کرد.

بعد دوباره با هم صحبت کردیم. او گفت که باید چند قرارداد تجاری را بررسی و امضا کند. به همین دلیل روز بعد با هم به سمت یک فصل جدید از زندگی آقای وایت حرکت کردیم. دوباره به خودم آمدم و به سمت وسایلم که در کف دستشویی بود رفتم و همه را برداشتم.

رفت و آمد در کردستان عراق به آسانی هالیوود نبود. هر کسی که وارد عراق می‌شود، یک راهنما دارد. راهنما، من را از جزئیات امور با خبر کرده بود. به همین دلیل در مورد وضعیت خود، اطلاعات مناسبی داشتم. اما نمی‌دانستم که قرار است در کمپ پناهندگان چه اتفاقی رخ دهد.

این موضوع همان اصل دوگانگی است که نشان می‌دهد همیشه باید با کشف قطب مخالف واقعیت موجود، به تعادل در زندگی رسید. البته من هم این موارد را رعایت می‌کنم، چرا که چنین مواردی اصول اساسی زندگی‌ را به من یاد داده‌اند.

مراجعانی که قبلا پیش من می‌آمدند، بازیگران و شخصیت‌های معروفی بودند که همه چیز در زندگی‌شان فراهم بود. اگر هم چیزی را نداشتند، کافی بود لب تر کنند تا برایشان آماده شود. اما از زندگی رضایت نداشتند.

آنجایی که من رفتم، مردمی حضور داشتند که همه چیز زندگی خود را از دست داده بودند. حتی مرگ اعضای خانواده خودشان را هم به چشم دیده بودند، اما این شدت از ناامیدی که مراجعان پولدار و خوشبخت من گرفتار آن بودند را نداشتند.

خودم باید حقیقت درون هر چیزی را کشف کنم. همین عامل باعث شد که سال گذشته به افغانستان بروم و حالا هم در کردستان عراق حضور دارم. من دریافتم که کمک کردن به این مردم، هدف مهم من در این زندگی است.

وقتی به کمپ پناهندگان نزدیک شدم، کودکانی را دیدم که به خاطر بازی با یک توپ مچاله خوشحال بودند و جیغ می‌زدند. این همه خنده در میان دنیایی از مصیبت‌ها، بسیار تعجب برانگیز بود. با اینکه حداقل دارایی از اموال دنیا را در اختیار داشتند، اما عمیقا خوشحال بودند.

این داستان را برایتان تعریف کردم تا بتوانید یک نمونه از ارتباط روحی و احساسی من با درون اصیل خودم را درک کنید. شاید اگر چند سال قبل من را می‌دیدید، سفر به عراق برایم تا آن حد غیرممکن بود که انگار می‌خواهم در مورد سفر به کره ماه حرف بزنم. این اتفاق افتاد، چون من همسان و منطبق با خودِ واقعی‌ام شدم.

قبل از سوار شدن در هواپیما مطمئن نبودم که چه هدفی دارم. اما وقتی در کمپ حضور پیدا کردم و شور و شوق زندگی مردم آنجا را با چشمان خودم دیدم، تصمیم گرفتم که از تروریست شدن آن‌ها، جلوگیری کنم و اجازه ندهم که توسط دیگران شست‌وشوی مغزی شوند.

همه ما در زندگی خود به دنبال تغییر و تحول هستیم، اما باید بدانیم که تا وقتی پرده از تاریکی‌های زندگی خود برنداریم، نمی‌توانیم با خودِ برترمان روبرو شویم. اگر به شما می‌گویم که با خودِ حقیقی‌تان روبرو شوید، به این دلیل است که خودم قبلا آن مسیر را رفته‌ام و این موضوع را تجربه کرده‌ام.

وقتی که در دام اعتیاد اسیر شده بودم، با هر بهانه‌ای مواد تهیه می‌کردم. روزهایی که تصمیم گرفته بودم آن را ترک کنم ولی وسوسه می‌شدم، تنها مقداری را مصرف می‌کردم و مابقی را دور می‌ریختم.

به خودم می‌گفتم که این آخرین بار است که این کار را انجام می‌دهم، اما باز به سمتش می‌رفتم. تا اینکه تصمیم گرفتم به یک مرکز ترک اعتیاد مراجعه کنم و کار را از طریق اصول درستش جلو ببرم. ماه‌ها طول کشید، اما سرانجام موفق شدم که اعتیادم را ترک کنم.

فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم، بنابراین اهمیتی ندارد که در چه وضعیتی بحران‌زده‌ای گیر کرده‌اید، هر زمانی که تصمیم گرفتید تا تغییر کنید، می‌توانید یک گام به سمت زندگی بهتر بردارید. بنابراین دست از تعلل بردارید و شروع کنید.