مقدمه
درباره پَر و بال پرندگان
در گذشتههای بسیار دور مردم باورهای عجیبی داشتند. زمانی که هنوز قاره استرالیا کشف نشده بود، مردم بر این باور بودند که رنگ تمام قوهای دنیا سفید است. حتی همه سرنخهای موجود در آن زمان هم این باور را تایید میکردند. شاید مشاهده یک قوی سیاه برای پرندهشناسان اتفاقی بسیار عجیب باشد، اما در پس آن مفهوم عمیقتری نهفته است. قوی سیاه نشان میدهد که آگاهی ما چقدر سُست و آماده نابودی است و فقط یک حقیقت تازه، میتواند در همه باورهای قدیمی ما تنش ایجاد کند. قوی سیاه میتواند یکی از نشانههای مهم فلسفی در زندگی ما باشد که در مقابل میلیونها قوی سفید که دانشمندان سالهای زیاد آنها را مورد بررسی خود قرار دادند، نقش یک رویداد استثنایی را بازی میکند. به خاطر اینکه همیشه قوهای سفید در صحنه ماجرا بودند و دانشمندان آنها را مورد مطالعه قرار دادند، مردم فکر میکنند که قوی سفید نشانه مثبت است. حالا اگر قوی سیاه وارد بازی شود و همه محاسبات را به هم بریزد، نشان میدهد که مردم نسبت به قوی سیاه احساس خوبی ندارند و آن را سیاهِ زشت مینامند.
بنابراین قوی سیاه یک رویداد با سه ویژگی مهم زیر است:
ویژگی اول: هر چیزی که در زندگی ما غیرعادی جلوه میکند، حاکی از یک حقیقت نادر است. چنین رویدادهایی با انتظارات ما هماهنگ نیستند، برای همین ما را دچار شوک میکنند. چون هر چقدر به گذشته نگاه میکنیم، نشانهای از احتمال وقوع آن نمیبینیم.
ویژگی دوم: وقوع یک رخداد برخلاف انتظارات ما میتواند تاثیر بسیار زیادی روی ما و زندگیمان داشته باشد.
ویژگی سوم: وقتی حادثه یا اتفاق جدید مانند ظهور قوی سیاه رخ میدهد، به دنبال علت آن هستیم. اولین کار مهمی که انجام میدهیم این است که برای آن بهانهتراشی میکنیم. این کار را انجام میدهیم تا آن را برای خودمان قابل درکتر کنیم و به نوعی برچسب قابل پیشبینی بودن به آن بزنیم.
البته در این دنیا قوهای زیادی وجود ندارند تا بتوانند در مورد مسائل مختلف از قبیل، اتفاقات تاریخی، ایدهها، مذاهب و ... توضیح قابل قبولی ارائه بدهند. بعد از عصر یخبندان، میتوانیم تاثیر قوهای سیاه را به خصوص در دوران انقلاب صنعتی بیشتر ببینیم. افزایش قوهای سیاه برای آن بود که انسانها، دیگر رویدادهای معمولی را تجربه نمیکردند، هر لحظه وقوع یک حادثه جدید، آنها را شگفتزده میکرد. اوج این داستان را میتوانیم در زمان ظهور هیتلر و آغاز جنگ جهانی اول ببینیم. در آن دوره هر چقدر هم دانش شما زیاد بود، باز هم نمیتوانستید پیشبینی کنید که در چند ثانیه بعد چه اتفاقی خواهد افتاد. هزاران رخداد دیگر در طول تاریخ بشریت قدرت غیرقابل پیشبینی بودن و تاثیرگذاری عظیم آنها را در زندگی مردم نشان میدهد. مُدها، اپیدمیهای عجیب و غریب، ظهور انواع مختلفی از مکاتب هنری و... نشان میدهد که قوی سیاه یک معمای بزرگ است. اما در کنار آن ما هم واکنش جالبی از خود نشان میدهیم: «اصلا قوی سیاه وجود ندارد!». البته این تنها مشکل مردم عادی نیست.
دانشمندان علوم اجتماعی قرنهاست براساس این باور که فقط دادههای آماری آنها میتواند حقیقت پنهان شده پشت هر رخداد را شناسایی کرده و به عدم قطعیت آنها پی ببرد، عمل کردند. هرچند که چنین باروهایی تاثیرات مخربی از خود به جای گذاشتهاند.
این میکروکتاب بر این ایده استوار است که باید نسبت به امور تصادفی هشیارانهتر واکنش نشان دهیم و قوهای سیاه آن را ببینیم. چیزی که باعث میشود مسیر زندگی ما متفاوت شود، چیزهایی است که نمیبینیم، نمیتوانیم ببینیم یا نمیخواهیم ببینیم.
قوی سیاه روی چیزهایی که نمیدانی تمرکز دارد. اگر قبل از هر حادثهای میتوانستیم احتمال وقوع آن را پیشبینی کنیم، احتمالا حادثهای دیگری جای آن را میگرفت. اگر دشمن تو بداند که تو از کاری که میخواهد انجام دهد، آگاهی داری، احتمالا دیگر آن کار را نخواهد کرد. اما در بازی زندگی، حقیقتهایی که تو میدانی، اهمیتی ندارند. انسانها توانایی پیشبینی رخدادهایی که خارج از چارچوب مشخص است را ندارند. این موضوع در مورد حوادث تاریخی هم رخ میدهد. همه ادعا دارند که میتوانند مسیر تاریخ را پیشبینی کنند، اما اینطور نیست. نه تنها نمیدانند، بلکه اشتباهات گذشتگان را هم تکرار میکنند.
به خاطر این موضوع متخصصان و کارشناسان، رفتارهای غیرحرفهای از خود نشان میدهند. میگویند که میتوانند قیمت نفت سال آینده را پیشبینی کنند. حقیقت این است که آنها حتی نمیتوانند قیمت چند هفته یا چند ماه آینده را پیشبینی کنند و چنین واکنشهایی منجر به اتفاقات ناگوار میشود. اما خطاهای پیشبینی، تنها به نفت و مسائل وابسته به آن وجود ندارد، هزاران نمونه سیاسی از خطاهای پیشبینی وجود دارد که توانسته اثرات نابود کننده بشری از خود به جای بگذارد. هر وقت چنین چیزهایی را میبینم و مطالعه میکنم با خودم میگویم که نکند دارم خواب میبینم!
انسانها قادر به پیشبینی رخدادها نیستند و شدت این موضوع را میتوانیم در زمان جنگ مشاهده کنیم. این تصور را داریم که میتوانیم آغاز و پایان جنگ را با شاخصها و ستونهای آماری پیشبینی کنیم، اما نمیدانیم که نمیتوانیم. با جهل خودمان و بدتر از آن، پافشاری کردن روی آن، باعث شکل دادن به قوهای سیاه میشویم. این کار درست مانند یک کودک است که وقتی با آتش بازی میکند و جان خود و دیگران را به خطر میاندازد، فکر میکند که آتش خطری ندارد، اما مخربترین است.
در پس تمام این حرفها و عدم توانایی انسانها در پیشبینی کردن رخدادهای مختلف، یک حقیقت جالب و گاهی خندهدار خود را نمایان میکند. برخی افراد فکر میکنند که در حرفه خود متخصص هستند، اما در واقعیت اینگونه نیست. اطلاعات این افراد، همسطح مردم عادی است و این نشان میدهد که به لطف شاخصها و آمارها توانستند اسمی برای خودشان رقم بزنند و به اصطلاح متخصص شوند. البته ظاهر آنها هم به این امر کمک میکند. چنین متخصصانی که اصرار دارند متخصص هستند، معمولا کراوات هم میزنند.
قوهای سیاه وجود دارند و این چیزی است که نمیتوانیم آن را انکار کنیم. به جای انکار و پناه بردن به پیشبینیهای مسخره، باید خودمان را با آن سازگار کنیم. با تمرکز روی مواردی که نمیدانیم، میتوانیم قوی سیاه منفی را به قوی سیاه مثبت تبدیل کنیم. البته در این بین موانع زیادی وجود دارد که اجازه نمیدهد به صورت حرفهای حضور قوهای سیاه را درک کنیم و آن تمرکز کردن روی جزئیات است. مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکنیم، به دلیل ساختارهای ذهنی ماست که باعث میشود از یک سوراخ دو بار گزیده شویم.
میلیونها سال پیش انسانها زیاد فکر نمیکردند و این به خاطر شرایط زندگی آن دوران بود. قرنها بعد وقتی انسان از فکر خود استفاده کرد، تنها به مسائل جزئی و بیاهمیت بها داد که همان بهتر که هیچ وقت فکر نمیکرد. اما حالا باور داریم که انسانهای متفکری هستیم و دائم به مسائل ریز و درشت زندگی خود و جامعه فکر میکنیم. زمانی که فکر میکنیم که در حال فکر کردن هستیم، قوهای سیاه منفی، قدرتمندتر میشوند.
شکل تازهای از ناسپاسی
در میان صفحههای سیاه تاریخ میتوانیم نام هنرمندانی را پیدا کنیم که دنیا با آنها به بدترین شکل ممکن رفتار کرده است. شاعران و نویسندگانی که هرگز روی خوشحالی و خوشبختی را ندیدند، از سمت جامعه ترد شدند ولی حالا بچههای مدرسه باید در موردشان اطلاعات کاملی داشته باشند. مانند اِدگار آنپو (Edgar Allan Poe) یا آرتور رمبو (Arthur Rimbaud) زمانی که زنده بودند کسی به آنها اهمیت نمیداد، اما وقتی از دنیا رفتند مورد قدردانی قرار گرفتند. این موضوع نشان میدهد که ما آنقدر دیر اقدام میکنیم که فرقی به حال آن شاعر یا نویسنده ندارد که چقدر مورد ستایش قرار بگیرد. البته تعداد دیگری از جفا دیدگان وجود دارند که اصلا نمیدانیم قهرمان هستند. کسانی که توانستند جان ما را نجات دهند و فرصت زندگی کردن به ما دادند. چنین افرادی هیچ نشانهای از خودشان به جای نگذاشتند و حتی نمیدانستند که چه خدمت بزرگی به ما کردهاند. شهیدانی هستند که به خاطر دلایلی که همه ما آن را میدانیم جان خود را از دست دادند. اما در مقابل شهدایی وجود دارند که نه آنها را میشناسیم و نه میدانیم که برای چه دلیلی جان ارزشمند خود را فدا کردند. این ناسپاسی میتواند در رده نمکنشناسی قرار بگیرد. ما حتی قهرمانها را هم دستهبندی میکنیم و براساس معیارهای ذهنی خودمان به آنها و کاری که انجام میدهند امتیاز میدهیم. واقعه یازده سپتامبر را در نظر بگیرید. فکر میکنید که بعد از وقوع آن حادثه از چه کسانی قدردانی شد؟
کسانی که توانستند از دل این حادثه در قاب تلویزیون دیده شوند و حجم کارهایشان به چشم بیاید. همیشه حقایق آن طوری که واقعا هستند دیده نمیشود. بین کسی که جلوی یک جنگ را میگیرد و کسی که جنگی را به راه میاندازد و در آن پیروز میشود، یک نفر قهرمان خواهد شد و آن پیروز نبرد است. این حقیقت ناشی از یک وارونگی منطقی است که نشان میدهد، صرفا در ادعاهای ساختگی خودمان و جامعه زندگی میکنیم. باور داریم که پیشگیری بهتر از درمان است، اما نه خودمان اقدامات پیشگیرانه انجام میدهیم و نه اجازه میدهیم که کسی این کار را انجام دهد. به همین دلیل تنها اقدامات پیشگیرانه افرادی را قدر میدانیم که نامشان در کتابهای تاریخ آمده است. اگر در کتابهای تاریخی در مورد موضوعی و شخصیتی سکوت شده است و از اقدامات قهرمانانهی آنها سخنی وجود ندارد، به دلیل سطحی بودن و بیاهمیتی این افراد نیست. ما خیلی بیمنطق هستیم که به جای ارزشگذاری روی اقدامات افراد، از روی سلیقه و جهتگیریهای مختلف، انسانها و اقداماتشان را دستهبندی میکنیم.
زندگی داستانی غیرعادی است
من به شخصه علاقه خاصی به امور معمولی در زندگی ندارم، اما تمام بررسیهای زندگی اجتماعی روی امور نرمال و معمولی متمرکز شده است و همه آمارها، جدولها و شاخصهایی که وجود دارند هم منحنی نرمال را نشان میدهند. وقتی همه چیز روی امور معمولی تمرکز دارد، نمیتوانیم انحرافهای بزرگ را نادیده بگیریم. اما تکیه کردن به نمودارهای این چنینی باعث میشود که فکر کنیم روی همه چیز به خصوص عدم قطعیتها تمرکز داریم.
در اوایل قرن امروز، زمانی که یهودیان شورش کردند از رومیها بسیار خشمگین بودند. رومیها میخواستند که مجسمه کالیگولا (Caligula) را در معبد اورشلیم قرار دهند و گفتند که در مقابل آنها هم یک مجسمه از خدای یهوه (Yahweh) را در معابد رومی قرار میدهند. این موضوع باعث خشم یهودیان شده بود. رومیها نمیدانستند که خدا در باور یکتاپرستان وجودی فراگیر داشته و از نظر شکل ظاهری و باورهای درونی شباهتی به مجسمه خدایان رومی ندارد. از این رو وقتی مردم در مورد موضوعی از برچسبهای ناشناخته استفاده میکنند به دلیل ناشناخته بودن آن موضوع نیست، بلکه به دلیل محدودیت دانش انسان است.
چیزی که من آن را فرآیند افلاطونی میدانم، به دلیل گرایش انسانها به اشتباه گرفتن نقشه به جای قلمرو است. این فرآیند باعث میشود که ما فکر کنیم که فراتر از تصورات میفهمیم. در این شرایط انسانها تنها روی شکل ظاهری هر چیزی تمرکز میکنند، نه باورهایی که درون آن وجود دارد. البته همیشه هم مدلها و سازهها اشتباه نیستند. وقتی همه چیز با هم قاطی شود و افلاطونی بیرون بزند، آن وقت مرز بین واقعیت و رویا، چیزی که میدانی و نمیدانی به صورت کاملا خطرناکی گسترش پیدا میکند و قوی سیاه خودش را نشان میدهد.
لوچینو ویسکونتی (Luchino Visconti) فیلمساز معروف ایتالیایی از ترفندهای واقعی برای ساخت فیلمهایش استفاده میکرد. وقتی هنرپیشهای قرار بود که به یک جعبه جواهرات اشاره کند، لوچینو جواهرات واقعی در آن قرار میداد. او با این کار سعی داشت تا بازیگرانش به نقشهایی که بازی میکنند، جان بدهند. البته به نظر من او دوست داشت که کارها را به درستی انجام دهد و آن را با ترکیبهای ساده زیباشناختی درهم آمیزد. در واقع او دوست نداشت که تماشاچی را گول بزند.
این میکروکتاب در مورد یک ایده پایدار حرف میزند، ایدهای که از اندیشه برخواسته است. از این رو از موضوعاتی که ساده هستند، عبور میکنم. چون باور دارم که اگر نوشتن چیزهای ساده تا این حد ملالآور باشد، خواندن آن هم برای شما خسته کننده خواهد بود.
چیزی که در این کتاب آن را نفرتانگیز میدانیم، تمرکز کردن روی موضوعاتی است که ما آنها را منطقی میدانیم. برای اینکه بتوانیم روی این سیاره زندگی کنیم، به قدرت تخیل نیاز داریم. جالب اینجاست ضمن اینکه خودمان این قدرت را نداریم، این قدرت را در دیگران هم خاموش میکنیم.
در این کتاب به دنبال این نیستم که برای حرفهایی که میزنم، داستانهایی ردیف کنم تا مهر تاییدی روی استدلالهای من باشد. ادعا دارم که در تمام مدت زندگیمان به صورت افراطی تنها روی موضوعات تکراری تمرکز میکنیم.
هر چقدر که جلوتر میرویم و علم پیشرفت میکند، غیرقابل پیشبینی بودن شرایط بیشتر خود را نشان میدهد. این در حالی است که بسیار از جوامع، اندیشمندان و جامعهشناسان به دنبال این هستند که این مسئله، یعنی غیرقابل پیشبینی بودن را از بشریت مخفی کنند.