میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

سرود کریسمس

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
ناشناخته

فصل اول

روح مارلی

 

جیکوب مارلی1 مرده بود؛ مردی که سالیان سال شریک اسکروج2 بود و اسمش هنوز روی تابلوی بالای دفتر به چشم می‌خورد. با این حال اسکروج کار را به تنهایی ادامه داده بود و برایش اهمیتی نداشت که تازه‌واردها به اشتباه مارلی صدایش بزنند.

برای اسکروج پیر، بدخلق و باهوش هیچ‌چیز به اندازه‌ی پول اهمیت نداشت. سال‌ها بود که تنها زندگی می‌کرد و هیچ علاقه‌ای به آدم‌ها نشان نمی‌داد. قلبش چنان سرد و نامهربان بود که روی چهره‌اش هم تأثیر گذاشته بود؛ چشم‌های سرخش با سرسختی آدم‌ها را می‌پایید، لب‌های کبودش هرگز به لبخند باز نمی‌شد و با صدای خشک و خشنش به آدم‌ها دستور می‌داد. سرمای قلبش به موهای سفید و برفی‌اش هم راه پیدا کرده بود و هوای اطرافش سرد و منجمد می‌کرد.

همین که قدم به خیابان می‌گذاشت، همه خودشان را از سر راهش کنار می‌کشیدند؛ نه دوستی با او خوش‌وبش می‌کرد، نه بچه‌ای از او ساعت می‌پرسید و نه گدایی از او درخواست پول می‌کرد. این مسئله هرگز باعث ناراحتی اسکروج نشد، چرا که درست همان چیزی بود که می‌خواست.

چند ساعت به کریسمس مانده بود و اسکروج در دفترش سخت مشغول به کار بود. با این‌که عقربه‌ی ساعت تازه سه بعدازظهر را نشان می‌داد، اما هوای سرد و مه‌گرفته به تاریکی می‌زد. اسکروج در دفتر را باز گذاشته بود تا منشی‌اش - باب کرچیت3- را زیر نظر بگیرد؛ مبادا مرد جوان یک‌وقت از زیر کار در برود. دفتر کار باب چنان کوچک و تاریک بود که بیشتر به کمد شباهت داشت و آتش کوچکی که در شومینه می‌سوخت، از پس گرم کردنش برنمی‌آمد.

ناگهان صدایی اسکروج را از جا پراند.

«کریسمس مبارک عموجان! خدا خیرت بدهد!»

صدای شاد و هیجان‌زده به برادرزاده‌ی اسکروج تعلق داشت. اسکروج زیر لب غرغری کرد و گفت: «همه‌اش حیله و فریب است...»

برادرزاده‌ی اسکروج متعجب پرسید: «حیله و فریب؟ منظورتان که کریسمس نیست، مگر نه عموجان؟»

«چرا، منظورم دقیقا همین است. اصلا چرا می‌گویی کریسمس مبارک؟ تو فقیرتر از آنی که چیزی برایت مبارک باشد.»

برادرزاده‌ی اسکروج لبخندی زد و پاسخ داد: «شما هم پول‌دارتر از آنی هستید که بدخلق و عصبانی باشید.»

اسکروج با کج‌خلقی گفت: «معلوم است که عصبانیم! دنیا پر از احمق‌هایی است که کریسمس مبارک می‌گویند و تمام پولشان را بابت همین یک شب دور می‌ریزند! اصلا باید زبان تمام این احمق‌ها را برید!»

برادرزاده‌ اسکروج پاسخ داد: «خواهش می‌کنم این حرف را نزنید عموجان. کریسمس تنها وقتی از سال است که آدم‌ها با هم مهربانند و به هم کمک می‌کنند. من کریسمس را دوست دارم، حتی اگر جیبم را خالی کند.»

باب از داخل کمد دیواری ناخودآگاه با صدای بلند موافقتش را اعلام کرد، بعد به خودش آمد و به سرعت مشغول کار شد. اما اسکروج که صدای او را شنیده بود، با عصبانیت گفت: «اگر یک‌بار دیگر صدایت به گوشم برسد کارت را از دست می‌دهی.»

برادرزاده با لحنی آرام گفت: «خواهش می‌کنم از دست او عصبانی نشوید عموجان. اصلا چطور است فردا برای شام به خانه‌ ما بیایید؟»

اسکروج فریاد زد: «معلوم است که نمی‌آیم! می‌خواهی دلیلش را بدانی؟ به این دلیل که کریسمس همه‌اش حیله و فریب است. عصر خوش!»

برادرزده با ناراحتی گفت: «من چیزی از شما نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با هم دوست باشیم. به این‌جا آمدم تا شما را برای شام به خانه‌مان دعوت کنم و از این‌ که در این وضعیت می‌بینمتان از صمیم قلب متأسفم. عصر خوش و کریسمس مبارک!»

برادرزاده‌ی اسکروج با خشم از اتاق او بیرون رفت و پیش از این‌که دفتر را ترک کند، درنگی کرد تا برای باب کریسمس خوبی آرزو کند. پشت سر او دو مرد آراسته وارد دفتر شدند که دست‌های‌شان پر از کاغذ و کتاب بود. یکی از مردها رو به اسکروج گفت: «این‌جا باید دفتر اسکروج و مارلی باشد. شما آقای اسکروج هستید یا آقای مارلی؟»

اسکروج پاسخ داد: «مارلی مرده؛ هفت‌سال پیش در شب کریسمس.»

مرد دیگر لبخندزنان گفت: «مطمئنم شما هم به اندازه‌ شریکتان نسبت به فقرا مهربان و سخاوت‌مندید.»

البته که میان اسکروج و مارلی شباهت زیادی وجود داشت؛ با این حال شباهت دو شریک نه در مهربانی و سخاوت، بلکه در بدعنقی و شرارت بود.

مرد قلم و کاغذش را بیرون آورد و ادامه داد: «ما اعتقاد داریم که در شادترین روزهای سال نباید نیازمندان را نادیده گرفت. خانواده‌های زیادی در این فصل به غذا، هیزم و لباس گرم نیاز دارند و ما می‌توانیم با کمک‌هایمان شادی کریسمس را با آن‌ها شریک شویم. آیا می‌توانیم روی کمک‌های شما حساب کنیم، قربان؟»

اسکروج گفت: «نه، نمی‌توانید! من کریسمس شادی ندارم و پولم را برای شادی دیگری حرام نمی‌کنم. به‌علاوه، مگر نه اینکه مالیات‌های ما را خرج زندان‌ها و اردوگاه‌های کار می‌کنند؟ فقرا را به این‌جور جاها ببرید!»

«این‌جور جاها برای تمام فقرا جا ندارد. به علاوه، عده‌ای حاضرند بمیرند ولی پایشان را چنین جاهایی نگذارند.»

«پس بهتر است بمیرند! دنیا پر از آدم شده، شاید بد نباشد چندتایشان هم بمیرند تا دنیا کمی خلوت شود. اصلا همه‌ این‌ها چه ربطی به من دارد؟ من سرم به کار خودم است و برای این حرف‌ها وقت ندارم. عصر خوش!»

دو مرد سرشان را با تأسف تکان دادند و دفتر را ترک کردند، اسکروج هم که بابت زبان تند و تیزش حسابی از خودش راضی بود مشغول کار شد.

مه غلیظ خیابان را پوشانده بود و سرمای گزنده به زیر لباس‌های ضخیمش می‌خزید. چراغ مغازه‌ها در دل مه می‌درخشید و مردم سراسیمه از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند تا برای شام فردا آماده شوند.

بالاخره وقت تعطیلی دفتر کار رسید. اسکروج از پشت میزش بلند شد و باب که انتظار این لحظه را می‌کشید کلاهش را در دست گرفت.

اسکروج گفت: «خیال داری فردا را به مرخصی بروی، مگر نه؟»

«اگر از نظر شما ایرادی ندارد، قربان.»

«معلوم است که ایراد دارد! منصفانه نیست که حقوق یک روز تمام را بگیری بدون ‌آنکه کاری انجام بدهی. این کار دزدی است! با این حال چاره‌ دیگری ندارم. پس‌فردا صبح اول وقت سر کار باش.»

باب که از شادی در پوست خود نمی‌گنجید بله قربانی گفت و با اشتیاق به سمت خانه‌اش در محله‌ی فقیرنشین لندن راه افتاد. اسکروج هم مثل هرشب شامش را در غذاخوری محقری خورد، کمی روزنامه خواند، دفتر حساب‌وکتابش را بررسی کرد و بعد، در میان مه و برف، به سمت ساختمان تاریک و کهنه‌ای راه افتاد که پیش‌تر با شریکش و حالا به تنهایی در آن زندگی می‌کرد.

اسکروج دستش را از میان مه به سمت در خانه‌اش برد تا کلید را درون قفل ببرد، اما دستش همان‌جا خشک شد. جایی که قبلا دستگیره در قرار داشت، حالا سر جیکوب مارلی را می‌دید!

آن روز عصر، بعد از هفت سال که از مرگ مارلی می‌گذشت، برای اولین‌بار به یاد او افتاده بود و حالا صورت رنگ پریده و شبح‌وار شریکش را می‌دید که با چشم‌های خیره و ترسناکش او را تماشا می‌کرد.

اسکروج پلک زد. سر مارلی ناپدید شد و دستگیره در سر جایش برگشت. پیرمرد ترسیده بود، اما بی‌تفاوت در را باز کرد و قبل از اینکه قدم به داخل بگذارد، نگاهی به دور و بر انداخت. وقتی خیالش از خالی بودن خانه راحت شد، در را با صدای بلند پشت سرش بست تا نشان دهد از هیچ‌چیز نمی‌ترسد.

با یک شمع به سختی راهش را روی پلکان پیدا می‌کرد، با این حال تاریکی را دوست داشت و لازم نبود پولی خرجش کند. کمی بعد تصویر سر مارلی باز ذهنش را پر کرد و سراسیمه خودش را به اتاقش رساند تا از خالی‌بودن آن‌جا هم مطمئن شود. روی آتش کوچکی که در شومینه می‌سوخت، یک دیگ کوچک پر از سوپ قل‌قل می‌کرد و کاسه‌ سوپ اسکروج هم حاضر آماده کنار تخت قرار داشت. جز این تصویر همیشگی، چیزی در اتاق نظرش را جلب نکرد. پیرمرد با خیال راحت در را قفل کرد، کنار آتش نشست و سوپش را سر کشید.

شومینه از آن قدیمی‌ها بود؛ از آن‌هایی که با چندین آجر کوچک و مصور به نقش‌های گوناگون ساخته شده است، اما حالا اسکروج روی تمام آجر‌ها چهره‌ی مارلی را می‌دید!

پیرمرد زیر لب غرید: «همه‌اش نیرنگ و فریب است!» بعد به سمت دیگر اتاق رفت و خودش را روی صندلی جا داد. همین که نشست چشمش به زنگوله‌ای در گوشه‌ی اتاق افتاد. در نهایت ترس و تعجب، زنگوله به نوسان درآمد و صدای بلندش اتاق را پر کرد. ناگهان چنان صدای بلندی به گوش رسید که گویی تمام زنگوله‌های خانه همزمان به لرزش افتاده‌اند، بعد ناگهان صدای زنگ قطع شد و صدایی عجیب از طبقه‌ پایین به گوش رسید؛ صدایی شبیه به کشیده شدن زنجیری کلفت روی زمین. اسکروج یاد قصه‌ ارواح خانه‌های قدیمی افتاد که پاهایشان در بند زنجیر بود و نیمه‌شب صدای کشیده‌ شدن زنجیرهایشان روی زمین به گوش می‌رسید. بعد درِ راهروی طبقه‌ پایین با صدای بلندی باز شد و صدای قیژ و قیژ زنجیرها روی پلکان به گوش رسید. صدا به سمت اتاق او می‌آمد!

اسکروج زیر لب ناله کرد: «حیله و فریب...» اما وقتی هیبت شبح‌وار مارلی از در چوبی اتاقش عبور کرد و مقابلش ایستاد، دیگر رنگی به چهره‌اش نمانده بود. زنجیری قطور دور بدن شفاف مارلی پیچیده شده بود و چندین و چند صندوق پول، کلید، دفتر حساب‌وکتاب و کیف پول از آن آویزان بود. شبح مارلی با چشمان مرگ‌بارش به اسکروج خیره شد.

اسکروج به خودش آمد و با همان لحن بی‌تفاوت و بدخلق همیشگی گفت: «تو که هستی؟ از من چه می‌خواهی؟»

«جیکوب مارلی. در دوران زندگی‌ام شریک تو بودم.»

اسکروج پاسخ داد: «حیله و فریب... چیزی به اسم شبح وجود...»

اما همان لحظه شبح فریادی بلند کشید. اسکروج وحشت‌زده روی زمین افتاد و گفت: «چرا به زندگی برگشته‌ای جیکوب؟ از من چه می‌خواهی؟»

«هر کس که در دنیا از کمک به دیگران سرپیچی کند، در جهان مرگ تا ابد سرگردان می‌ماند و زنجیرهایی را که به دست خودش بافته است به پا می‌کشد. نگاه کن اسکروج؛ زنجیرهای تو درست مثل زنجیرهای من است.»

اسکروج دست‌وپایش خودش را برانداز کرد، اما زنجیری ندید. شبح ادامه داد: «هفت سال از مرگ من می‌گذرد، اما یک لحظه هم آرام‌وقرار نداشته‌ام. در طول زندگی خودخواه و نامهربان بودم و حالا درست مثل باد آواره‌ام. اسکروج، من می‌توانم به تو کمک کنم.»

اسکروج که تحت‌تأثیر حرف‌های شریک سابقش قرار گرفته بود، من‌من‌کنان گفت: «اما تو تاجر موفقی بودی...»

شبح با بیچارگی ناله کرد.

«تجارت... ای کاش کمتر به پول و تجارت اهمیت می‌دادم و بیشتر به فکر آدم‌ها بودم. خوب گوش کن اسکروج، من مرده‌ام و راه دیگری ندارم، اما تو هنوز می‌توانی اشتباه‌هایت را جبران کنی. من می‌توانم به تو کمک کنم. دیگر من را نخواهی دید اما سه روح به دیدار تو می‌آیند؛ روح اول را فردا ساعت یک ملاقات خواهی کرد، دومی را ساعت یک نیمه‌شب و سومی را نیمه‌شب بعد از آن. اگر به فکر آرامش پس از مرگی، حرف‌هایم را فراموش نکن.»

شبح بی‌آن‌که نگاهش را از اسکروج بگیرد به سمت پنجره رفت. پنجره پشت سر او باز شد و صدای گوش‌خراش هزاران ناله اتاق اسکروج را پر کرد. شبح مارلی آهی غم‌انگیز کشید و از پنجره بیرون رفت. اسکروج سراسیمه خودش را به پنجره رساند. هزاران شبح، در بند زنجیرهای سنگین و قطور، میان زمین و آسمان معلق بودند و ناله‌هایشان تا آسمان می‌رفت.

اسکروج، گیج و از پا درآمده به سمت تخت‌خوابش رفت و بی‌آنکه لباسش را عوض کند به خوابی عمیق فرو رفت.