فصل اول
یک الگوی جدید
من قبل انتشار این کتاب، نسخه اولیه آن را در اختیار یک دوست و همکارم که میدانستم نظر او بسیار تاثرگذار است قرار دادم. او میگوید:
«هر تغییری نیازمند تحولات درونی است. بدون اینکه درون خود را تغییر دهید نمیتوانید تحولی در مسیر زندگی خود ایجاد کنید. هر تغییری به شجاعت نیاز دارد و این چیزی است که دِبی فورد از آن به ما میگوید. مطلب مهمی که او در این کتاب به آن اشاره میکند رهایی از گذشته و پذیرفتن چیزهایی است که اتفاق افتاده است. وقتی بتوانیم گذشته را با همه خوبیها و بدیهایش بپذیریم، میتوانیم حال و آینده خود را تغییر دهیم. به همین دلیل این کتاب را با جان و دل بخوانید تا با رسیدن به شجاعت، جایگاه زندگی خود را متحول کنید.»
مقصر
من یک دختر بچه ترسو و لاغر مُردنی بودم. در خانهمان از هر چیزی میترسیدم و پناه بردن به گوشه و کنار خانه به من آرامش میداد. ترس من از خانه شروع شد. همیشه نگران این بودم که چیزی یا کسی مرا بترساند و مورد آزاد قرار دهد. خواهر و برادرم به مرور زمان از اینکه من اینقدر ترسو هستم خسته شده بودند. در این میان پدرم سعی میکرد با الفاظ منفی مثل «گربه کوچولوی ترسو» من را آرام کند، در واقع او اینگونه دوست داشتنش را به من ابراز میکرد اما نمیفهمید که به کار بردن کلمات منفی برای من آزار دهنده است.
اما شرایط باید تغییر میکرد. هنگامی که بزرگتر شدم فهمیدم که ترسو بودنم به نفع هیچکس از جمله خودم نیست. دوست داشتم مثل خواهر بزرگم باشم. او شجاعتی داشت که انگار هیچکس و هیچ چیز در دنیا نمیتواند آزارش دهد. من هم از همان دوران کودکی شروع به جستجو کردم تا مثل خواهرم قوی باشم. کلاس هفتم دبستان بودم که قرار بود یک جشن بزرگ برگزار شود. من ترسیدم ولی تصمیم گرفتم در آن جشن شرکت کنم تا بتوانم مثل خواهرم شجاع باشم و از یکی از خالههایم خواهش کردم برایم لباسی زیبا بدوزد تا در جشن بپوشم.
در ابتدا که وارد شدم به گوشهای رفتم تا همه چیز را بررسی کنم. چون ارتودنسی داشتم، سعی کردم دهانم را بسته نگه دارم که این مورد باعث نشود از من دوری کنند. آهنگ زیبایی در حال پخش بود و به نظر میرسید گروه موسیقی کارشان را به خوبی انجام میدهند. کمی گذشت و یک گروه از بچهها به سمتم آمدند. من ذوق زده بودم که توانستم توجه عدهای را به خود جلب کنم. آنها بعد از یک خوش و بشی کوتاه ناگهان منِ لاغر مردنی را به زور روی سکو بردند. باورم نمیشد که اسباب خنده همگان شده بودم و از اینکه اینقدر لاغر هستم به من میخندیدند.
هیچ وقت باورم نمیشد که در آن روز ذرهای تلاش نکردم که از روی سکو پایین بیایم، فقط گریه میکردم و اجازه میدادم همه به من بخندند. آن ماجرا و جشن احمقانه تمام شد. آن موقع بود که فهمیدم هیچکس مرا نجات نخواهد داد و فقط خودم هستم که میتوانم نجاتبخش زندگیام باشم.
من از کسی خواسته زیادی نداشتم فقط میخواستم که مرا قبول کنند و دوستم بدارند. من تصمیم گرفتم دیگر خودم نباشم، کسی باشم که دیگران میخواهند. یک پوسته بیرونی برای خودم ساختم که از من محافظت کند و این پوسته موجب شد که یک دختر سرد، عبوس و بدجنس بشوم.
در ۱۳ سالگی به مواد روی آوردم و با دختران خشن دوست شدم. این شخصیت با خود واقعی من متفاوت بود اما مرا در یک منطقه امن نگه میداشت. کمی بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم کار کنم. فهمیدم به خرید و فروش علاقه دارم و در یک فروشگاه لباس مشغول شدم.
با مدیر فروشگاهمان آشنا شدم و به هم علاقهمند شدیم. اما این علاقه به طول نینجامید و در نهایت ناباوری او به من خیانت کرد. از خجالت و خشم نمیدانستم که باید چه کار کنم. فکر میکردم دیگر از آن دختر بچه ترسو خبری نیست، اما دوباره سرو کلهاش پیدا شده بود. تصمیم گرفتم از خودم انتقام بگیرم. سعی کردم هر روز موفقتر و باهوشتر شوم، اما هر بار مانعی پیدا میشد و مرا با خود واقعی یعنی خود ترسویم روبهرو میکرد.
میزان مصرف موادمخدرم زیاد شده بود و این روی من تاثیر منفی گذاشت. فهمیدم که بزرگترین ایرادی که دچارش هستم اعتیاد است. تصمیم گرفتم برای اینکه بهترین چهره را از خودم نشان دهم اعتیادم را ترک کنم. به مراکز مختلفی مراجعه کردم اما فایدهای نداشت. در جنگ میان خودم و اعتیاد بود که ناگهان فهمیدم تنها مشکل بزرگ من ترس است. فهمیدم که مقصر اصلی تمام این اتفاقات ترسی است که آن را همیشه با خودم حمل میکنم.
ترس روی انتخابهای ما تاثیر میگذارد و اجازه نمیدهد تا در مسیر درستی قرار بگیریم. ترس به صورت حرفهای خودش را در زندگی ما قرار میدهد و روی رویدادهای مختلف آن تاثیر منفی میگذارد. ترس باعث میشود آن زمانی که باید حرف بزنیم ساکت بمانیم و آن زمانی که باید اقدام کنیم پنهان شویم. هر گزینهای که در زندگی خود انتخاب میکنیم به باورهایمان بستگی دارد.
ترس با ما حرف میزند و میگوید: «اگه فکرش رو میکنی که میتونی این کار رو انجام بدی، سخت در اشتباهی، الان وقتش نیست بزارش برای بعد…». این یعنی ما تواناییهای خود را بر عهده ترس گذاشتیم، اوست که همیشه برای ما تصمیم میگیرد که چه کاری را انجام دهیم.
ترس ما را قانع میکند و به این باور میرساند که باید تواناییهای خود را پنهان کنیم. اگر میخواهید زندگی بهتری داشته باشید باید با حقایق نادرست زندگی خود روبهرو شوید. ترس به ما میگوید که نباید کینهها، غمها، تنفرها و هر چیزی که ما را زمین میزند را رها کنیم، بلکه باید دو دستی به آن بچسبیم.
ترس مانند عضلههای بدن قوی میشود و نیرویش را روی سر ما خراب میکند. اگر در مقابل آن کوتاه بیایید به راحتی در مقابلش شکست میخورید و تمام زندگیتان را احاطه میکند.
ترس صداهای مختلفی دارد. گاهی با تردید، فریاد، زمزمه و گاهی هم به صورت مداخله خود را نشان میدهد. این صداهایی که در گوشتان زمزمه میشود که «نکن، بنشین، از پسش برنمیآیی، تو ترسویی، همان بهتر که هیچ کاری نکنی» و... بار منفی بالایی دارند. واکنشی که ما به این صداها از خود نشان میدهیم، پذیرش است. آنها را باور میکنیم و از انجام کارهای مختلف طفره میرویم. فرار کردن مهمترین واکنش افراد ترسو محسوب میشود.
برای تغییر باید وارد مرحله پذیرش شوید، من بخش «گربه ترسو بودن» خودم را پذیرفتم و همین حرکت کوچک، شجاعت را در مقابلم ظاهر کرد. شما هم به درون خودتان نگاه کنید و هر ترسی که دارید را به زبان آورید و آن را بپذیرید. این اولین و مهمترین قدم برای ملاقات با شجاعت است.
اطمینان حقیقی
امروزه ما بیشتر از هر زمان دیگری به دنبال اطمینان هستیم. باور داریم که اطمینان، ما را به رویاها و خواستههایمان میرساند. ما اطمینان و اعتمادبهنفس را در کنار هم قرار میدهیم اما باید بدانیم که این دو با هم متفاوت هستند. معمولا اطمینان را به شرایط مختلف پیوند میزنیم مثلا میگوییم: «اطمینان دارم اوضاع بهتر خواهد شد». اما وقتی از اعتمادبهنفس حرف میزنیم به باورها و تواناییهای درونی و واقعیمان اشاره داریم.
نکته جالب اینجاست که هم در زمینه اعتمادبهنفس و هم در زمینه اطمینان، کامل نیستیم. یعنی در زمینههایی اعتماد به نفس و اطمینان داریم و در برخی از زمینهها دچار ضعف هستیم. هر چه که باشد این دو در کنار هم هستند که تکامل پیدا میکنند و ما به هر دو آنها نیاز داریم.
باید دقت کنیم و اطمینان حقیقی و دروغین را از یکدیگر جدا کنیم. اطمینان دروغین به ما میگوید که هیچ مشکلی وجود ندارد و این فقط توهمات ذهنی شماست. متاسفانه اطمینان دروغین از کودکی همراه ماست. ما باور کردیم که در جهان خاص هستیم و هیچ کس نمیتوان به گَردِ پای ما برسد. این باور غلط اینقدر در ذهن ما ریشه کرده که برای رهایی از آن باید بسیار تلاش کنیم.
اطمینان دروغین را با این جملهها بشناسید: «من از همه بیشتر میفهمم، در دنیا فقط من باهوش هستم و بقیه احمق هستند، کاش دنیا دست من بود تا میتوانستم آن را به بهترین شکل بسازم». اطمینان غلط و دروغین ذهن بشریت را مسموم کرده و نمیگذارد با خود واقعیمان رو به رو شویم.
وقتی خود واقعیمان را پیدا کردیم، آن موقع اعتمادبهنفس واقعی هم ظاهر میشود. تا آن موقع در دنیای تردیدها و شکها زندگی میکنیم و توهم داریم که همه چیز خوب است. اما کافی است تا کسی گوشه چشمی به ما نگاه کند، آن وقت است که ترس، تردید و خشم به سراغمان میآید. به همین خاطر اثر اطمینان دروغین کوتاه است.
برای اینکه به اطمینان حقیقی و اصیل برسیم چه کار باید انجام دهیم؟
باید به دنیای ورای ترسهای خود قدم بگذاریم. شاید بیرون رفتن از دنیای تاریک و ترسناک برای همه ما سخت باشد اما تنها راه رسیدن به اطمینان حقیقی است.
وقتی ۳۰ ساله بودم تمام تلاش خودم را میکردم که خوب به نظر برسم. در یک باشگاه به عنوان مدیر روابط عمومی مشغول به کار شدم و کارم این بود که تعیین کنم چه کسی میتواند به کلوپ بیایید. این شغل به من احساس قوی بودن میداد و من از داشتنش خوشحال بودم. تمام تلاش ما در آن باشگاه این بود که از همه میهمانها به خوبی پذیرایی کنیم، به خصوص میهمانانی که پول خوبی میدادند. تلاش میکردیم بهترین میز، بهترین غذا و بهترین چشمانداز را برای آنها در نظر بگیریم.
روزی یک گروه از اروپا به باشگاه ما آمدند. یکی از آنها فردی به نام کنت بود. او متوجه من شد و خواست تا با آنها سر یک میز غذا بخورم. کم مانده بود بال درآورم. این همه احترام و خوشرویی، همه و همه در یک جا نصیبم شد. بعد از یک گپوگفت کوتاه کنت از من خواست تا همراهش برای یک مهمانی مجلل به پاریس بروم. در ابتدا از این پیشنهاد متعجب شدم و به کنت گفتم که نباید هیچ اتفاقی دیگری جز شرکت در یک مهمانی رخ دهد! او به من اطمینان خاطر داد. آنقدر مهریان، مودب و با وقار بود که به او اعتماد کردم.
چند روز بعد، هنگامی که خرید لباس و سایر وسایل انجام شد، از نیویورک به سمت پاریس پرواز کردیم. به همراه کنت در بهترین اتاقهای هتل ساکن شدیم و من از خوشحالی نمیدانستم که چه چیزی باید بگویم. مهمانی برگزار شد. در پاریس مهمانیها تا دیر وقت ادامه مییافت و افراد با گپوگفتهای طولانی تا نزدیک صبح بیدار میماندند. موسیقی و غذاهای خوشمزه هم بخشی از این مراسمها بود. وقتی مهمانی تمام شد به اتاقم رفتم. ناگهان صدای در را شنیدم. کنت بود! تعجب کردم که چرا باید دم در اتاق من بیاید. خیلی سریع از او عذرخواهی کردم و گفتم که خسته هستم و باید استراحت کنم. با خودم گفتم که دیگر سر و کلهاش پیدا نمیشود. روز بعد هم یک مهمانی داشتیم و طبق معمول تا صبح طول کشید. در آن روز به خاطر اینکه در اتاق را به روی کنت باز نکردم از دستم عصبانی بود. مهمانی تمام شد و من به اتاقم رفتم. کمکم داشت خوابم میبرد که کنت محکم در را کوبید. گفت که باید در را باز کنم وگرنه.... من تعجب کردم! تمام آن وقار و متانت این مرد در یک لحظه از مقابل چشمانم ناپدید شد.
باز هم به او جواب منفی دادم و به گوشهای از اتاق پناه بردم. کنت پشت درب اتاق داد و بیداد راه انداخته بود و گفت اگر درخواستش را قبول نکنم مرا از پنجره به پایین پرتاب میکند! ترسیده بودم و زبانم بند آمده بود. باید کاری میکردم، باید آنجا را ترک میکردم. اما چطوری؟ او پشت در بود و من از جای پاسپورتها خبر نداشتم!
اجازه دادم کمی زمان بگذرد. مثل بید میلرزیدم که ناگهان جملهای در ذهنم نمایان شد، «همان کاری را بکن که فکر میکنی نمیتوانی». رفتن از هتل و پرواز به سمت نیویورک کاری بود که من نمیتوانستم انجام دهم. ناگهان نیرویی درونم جمع شد. وقتی خورشید طلوع کرد چند تکه لباس برداشتم و بعد از کمی جستوجو پاسپورتم را پیدا کردم. مقدار کمی پول داشتم و امیدوار بودم بتوانم با آن یک بلیت یک طرفه به سمت خانه بخرم.
سریع از اتاق بیرون آمدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم. ۲۴ ساعت در فرودگاه منتظر ماندم تا ارزانتریم بلیت را پیدا کردم. بلافاصله در انتها هواپیما نشستم و از اینکه توانسته بودم از آن جهنم رهایی پیدا کنم خوشحال بودم.
در واقع خودم هیچ وقت فکر نمیکردم چنین شجاعتی داشته باشم که در مقابل خواست یک مرد در یک کشور غریب قاطعانه بایستم و به سمت خانه حرکت کنم. این یک اطمینان واقعی است! اطمینان واقعی هنگامی سراغ ما میآید که فکرش را هم نمیکنیم. اطمینان واقعی به من اعتمادبهنفسی داد که تنهایی توانستم از آن وضعیت ترسناک خودم را نجات دهم.
چطور به این نیروی شگفتانگیز دست پیدا کنیم؟ هر اتفاقی که در زندگی رخ میدهد یک پیام همراه خود دارد. میخواهد به ما بگوید که در این زندگی ما نیروهای شگفتانگیزی داریم و آن را از یک منبع بزرگتری دریافت میکنیم. آنقدر درگیر کار و زندگی میشویم که یادمان میرود حقیقت وجودیمان چیست. کاری که شما باید بکنید این است که از هر چالشی در زندگی خود استفاده کنید تا رسالت واقعیتان در زندگی، شما را هدایت کند.
حقیقت وجودمان در ابدی بودن ما نهفته است. ما هم متعلق به زمین هستیم و هم به آسمان. به همین دلیل باید خود را جزء مهمی از چرخه حیات بدانیم، نه اینکه تافتهای جدا بافته تصور کنیم. هر مشکلی که در زندگی داریم میتواند چالشی برای تغییرات اساسیمان به حساب آید. پس به جای اینکه از مشکلات فرار کنید به سمتشان بروید و آنها را حل کنید. وقتی به حقیقت وجودی خود دست پیدا کنید از قربانی بودن به سمت قهرمان بودن تغییر وضعیت میدهید.
مبارز شجاع راه عشق
شجاعت چیز عجیبی است. به شما اجازه میدهد نقاب از چهره بردارید و خود واقعیتان باشید. وقتی به حقیقت وجود خود رسیدید باور میکنید که میتوانید بهترینها را برای خودتان رقم بزنید. شجاعت به شما احساس آزادی هدیه میدهد. چقدر شیرین است که از درون این احساس را تجربه کنید. وقتی شما به شجاعت یک مبارز رسیدید، حالا با آغوشی باز هر چیزی را میپذیرید، بدون آنکه برایش بهانه آورید.
یک مبارز واقعی از غمها، ترسها، نگرانیها، اشتباهات و گذشته خود فرار نمیکند، بلکه آنها میپذیرد. این نیرویی است که شجاعت در وجود ما ایجاد میکند. شجاعت همیشه با ما بوده اما اجازه نمیدادیم که خود را آشکار کند و این هدیهای است که ما بارها آن را پس میزدیم. وقتی به شجاعت برسید نیازی ندارد دائم آن را به کار بگیرید، در وجود شما قرار دارد و نیازی نیست خود را به زحمت بیندازید. هر موفقیتی که در زندگی به آن میرسید پاداشی است که شجاعت به شما میدهد.
بگذارید داستانی به ماجرا نگاه کنیم: مبارز کوچک آماده است تا اسبسواری کند. چکمه و لباسهایش را برمیدارد و در مسیر یک شنل مخملی بر تن میکند. او با قدرتی ویژه آماده است تا سوار اسبش شود. اسب با قدرت زیادی میدود و کودک خردسال با اطمینانی تمام، موهایش را در باد رها میکند. هدف کودک کمک به مردم دهکده است. همین طور که با قدرت زیاد در جاده با اسبش میتازد چند مرد تنومند جاده را بستهاند. وقتی میگوید که قرار است برای کمک به دهکده بعدی برود آن مردان تنومند با خشم با او حرف میزنند و میگفتند که این کار بزرگترهاست و تو نمیتوانی از پس آن برآیی.
حرف زدنهای کودک فایدهای ندارد و میداند اگر بخواهد با آنها بجنگد شکست خواهد خورد. او دور میزند و بازمیگردد. کودک تا قبل از این اتفاق با چنین جملاتی آشنا نبود، اینکه تو نمیتوانی، این دنیای آدم بزرگهاست، تو ضعیفی و... حالا او فکر میکند که ضعیف بودن چیست؟ آیا واقعا تواناییهایش آنقدر ضعیف است. حالا او صداهایی را میشنود که هرگز به گوشش نخورده بود. در یک لحظه از یک مبارز، به یک ترسو و بازنده تبدیل میشود. این داستان زندگی بسیار از انسانهاست.
در نهایت آن کودک مبارز، داستان زندگیاش را از طریق تغییر باورهایش عوض کرد. ما انسانهای عادی هم این کار میکنیم. برای خود داستانهایی میبافیم که یا ما را قدرتمند میکند یا از ما یک ترسوی واقعی میسازد. ما به باورهای منفی و اشتباهمان اجازه میدهیم که داستان زندگیمان را آنطور که میخواهند بنویسند. هر داستانی که برای زندگیمان ببافیم، الگوهایی در زندگی ایجاد میکند. این الگوها مسیری مشخص برای قدم برداشتن را به ما نشان میدهند. اگر مثبت و شجاعانه باشد مسیر روشن خواهد بود اما اگر براساس باورهای اشتباهمان شکل گرفته باشد، آنقدر ما را محدود میکند که در نهایت در ترسمان نابود میشویم.
ما باید داستانها را رها کنیم و آزاد شویم. وقتی خود را از زندان داستانهای بیشمار آزاد کردید، حقیقت واقعی یا بهتر بگویم خواست واقعی خود را میبینید. آنگاه تصمیم میگیرید که در چه مسیری تغییر جهت دهید. این یعنی رسیدن به آزادی. آزادی بیرون و درون شما را هماهنگ میکند و اجازه میدهد خود واقعیتان را به همگان نشان دهید.
هر شجاعتی شور و شوق حیات را در شما زنده میکند. حالا میفهمید تلاشتان برای جلب رضایت دیگران و یا زندگی کردن به شکل و شیوهای که آنها دوست دارند، اشتباه بوده است. نگران چیزی نباشید، اجازه دهید نیروهای درونیتان از سر به دل برسند و زندگیتان را دگرگون کنند.