مقدمه
همه کارم زخودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
فکر کن بعد از مدتی، مثلا ۷ سال، درس خواندن در یک رشته، یا کار کردن در یک شغل، حس کنی دلت راضی نیست و بفهمی تا حالا راه را اشتباهی آمدهای. جرأت به خرج میدهی برگردی تا راهی جدید را شروع کنی؟ یا به درخواست دلت نه میگویی و در مسیر کمخطرِ قبلی ادامه میدهی؟
همیشه میترسیم که آینده چه میشود؟ نتیجه تصمیم الانِ ما چیست؟ و آیا اصلا در مسیر درستی هستیم یا نه؟
تصور کن وسط راه برگشتی و بعد از مدتی حرکت در مسیر جدید، متوجه شوی راه جدید هم دلخواهت نیست! نه میدانی از زندگی چه میخواهی و نه از راهی که میروی راضی هستی؛ در این صورت چه کنیم؟!
به جرات میتوان گفت که قدمت این نگرانیها همسن با حیات بشر است. ولی آدمی فقط یک بار در این دنیا زندگی میکند، پس چه بهتر که این یک فرصت را طوری زندگی کند که به چیزهایی که میخواهد برسد.
چه قشنگ میشود اگر گاهی از خودمان بپرسیم:
آیا این راهی که میروم، راه من است؟
اگر نیست، چرا بروم؟
از کجا برگردم؟
به کجا برسم؟....
راستی علت این نگرانیها چیست؟
در این جهان، هر انسان شبیهِ یک شمش طلاست، انسان آگاه در پی این است تا در پیچ و خم زندگی، بر ارزش شمش طلای وجود خویش و دیگران بیفزاید؛ پیش از آن که ذرات این وجود، بیحاصل در جهان پراکنده و ناپدید شود.
شما در مسیر زندگیتان میخواهید چه ارزشی به این شمش طلا بیفزایید؟ آیا قرار است همین شمش را زیر خاک کنید یا چیزی بیشتر از یک شمش طلا را به خاک خواهید سپرد؟
روح ما چند نیاز اساسی دارد: نیاز به بقا، قدرت و خودشکوفایی، آزادی، تفریح و احساس تعلق. این نیازها گاهی در دنیای مادی و رقابتی امروز فراموش میشوند! در حالی که برای رفع این نیازها نیز، لازم است نقشهی راه داشته باشیم و چه بسا گاهی باید هزینهی زیادی هم بپردازیم: چرا؟ کِی؟ چه چیزی؟ و چه کاری انجام دهم تا به این هدف برسم؟
یکی از داستانهایی که بسیار شنیدهایم؛ داستان زندگی مردی است که در سن ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مردم و مریدان از وجودش بهرهمند بودند؛ جلال الدین محمد بلخی. روزی یک نفر در سر راهش پیدا میشود به اسم شمس تبریزی. همین ملاقات کوتاه باعث میشود مولانا دور بزند و دورهی تازه و پرشوری را شروع کند! دورانِ ۳۰ سالهای که دستاوردش از برجستهترین نتایج اندیشهی بشری است:
هین بگو که ناطقه جو میکند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
تا کنون از خودتان پرسیدید که چه شد که مولانا دور زد؟
زندگی پر از نشانهها و تلنگرهایی است که بعضیمان متوجه میشویم و به آنها اهمیت میدهیم و بعضی نه. به قول مولانا:
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
در ادامه داستانهایی از زندگی ده تن پادپُرسی را میخوانیم تا ببینیم تجربهی ایشان از تلنگرهای زندگی چه بوده است. هر یک از این افراد، میتواند مولانای مسیر خودش باشد.
این میکروکتاب از دیدگاهها و تجربیات منتشر شده در شبکهی نوآوری پادپُرس اقتباس و بازنویسی شده است.