میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

همه چیز به فنا رفته

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

مقدمه

حقیقت ناخوشایند

 

در زمین کوچکی در حاشیه لهستان، سربازخانه‌ای قرار داشت که تبدیل به یکی از تاریک‌ترین مکان‌های جهان شد. جایی که بیش از ۱ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر در آن شکنجه شدند و به قتل رسیدند. جایی که هیچ‌کس و دقیقا هیچ‌کس برای نجات مردم کاری نمی‌کرد. البته به جز یکنفر! کسی که مانند داستان‌های افسانه‌ای وارد صحنه می‌شود و همه چیز را به جان خریده و یک سیاره را نجات می‌دهد. این داستانی از امید داشتن نیست، بلکه داستانی است از زمانی که همه چیز از دست رفته است. وقتی زیر یک پتوی تک نفره‌ی بزرگ دراز كشیده‌ایم و به لطف اینترنت غرق در آسایشیم به سختی می‌توانیم نسبت و شدت این به فنا رفتن را تصور كنیم! ویتولد پیلِکی، قبل از آنکه داوطلبانه وارد اردوگاه آشویتس شود، یکی از افسران جنگی لهستان بود. او در دوران جوانی با کمونیست‌ها جنگیده بود و یکی از قهرمانان جنگی بود. بعد از جنگ با خانواده‌اش به حومه لهستان رفتند و زندگی‌شان را در آنجا به خوبی ادامه دادند. تا اینکه سر و کله هیتلر پیدا شد. جنگ دوباره برای لهستان، مانند آسیابی بود که شوروی و نازی‌ها مثل دو سنگ آسیاب، لهستان را له می‌کردند. در آن زمان پیلکی با هم‌رزمانش گروهی زیرزمینی به نام «ارتش سری لهستان» تشکیل دادند. آنها متوجه شدند که آلمان‌ها در بخش‌های جنوبی کشور مشغول ساختن زندان‌هایی بزرگ هستند که به آن آشویتس می‌گویند. در همان زمان هزاران نفر از نخبگان و مردم لهستان، ناپدید شدند. ارتش سری، نگران این ناپدید شدن‌ها بود و فکر می‌کرد که افراد به همان زندان عظیم برده می‌شوند. اینجا بود که قهرمان داستان وارد شد و به عنوان اولین و تنها فرد در تاریخ اعلام کرد که داوطلبانه می‌خواهد به آشویتس برود. انگار که از فرمانده‌اش اجازه بخواهد تا ۲ لیتر وایتکس را سر بکشد. با بدتر شدن اوضاع، فرمانده‌اش رضایت داد و او طبق نقشه‌ای از پیش تعیین شده، خودش را در دستان گردان حفاظتی اس‌اس ‌انداخت و به آشویتس برده ‌شد.

زمانی که وارد شد، تازه متوجه شد که خبری از چیزی که دیگران فکر می‌کردند نیست، بلکه همه چیز خیلی وحشتناک‌تر است. او دید که چطور افراد به دلایل بی‌اهمیت با اصابت مستقیم تیر کشته می‌شوند یا چطور به معنی واقعی کلمه تا پای مرگ کار می‌کنند. هیچ چیز آنطور که او برنامه‌ریزی کرده بود، نبود و بدتر اینکه خودش هم فاصله‌ای با مرگ نداشت. در نهایت یک عملیات جاسوسی طراحی کرد. او با گذاشتن پیام‌هایی در سبد رختشویی، شبکه‌ اطلاعاتی ساخت، با ضایعات و باتری‌های دزدی رادیویی برای مخابره با ارتش سری ساخت و برای واردات لباس و دارو برای زندانیان، شبکه‌ای قاچاق درست کرد. او سرشار از امید بود و به همه امید می‌داد. اصلا این کره خاکی لیاقت او را داشت؟ او ۲سال تمام تلاش کرد و یک واحد مقاومت تمام عیار با درجه‌بندی ارتشی و دور از چشم گارد حفاظتی اس‌اس ساخت. او می‌خواست با ایجاد شورشی در زندان با سربازان اس‌اس که بسیار کمتر از زندانیان بودند، درگیر شده و زندانیان را آزاد کند. چیزی که به اجرا شدن برنامه‌اش نمانده بود که یهودیان وارد آشویتس شدند.

در ابتدا با اتوبوس می‌آمدند اما طولی نکشید که تبدیل به گروه‌هایی ۱۰هزار نفری شدند. آنها بلافاصله پس از ورود، وارد جایی به نام «دوش‌خانه» می‌شدند و با قرار گرفتن در معرض گاز، می‌سوختند. پیلکی با آشفتگی گزارش‌هایی برای ارتش سری می‌فرستاد: «آنها روزانه ده‌ها هزار نفر را می‌کشتند که بیشترشان یهودیان هستند. اینجا میلیون‌ها نفر دارند می‌میرد.» التماس می‌کرد که ارتس سری به آنها کمک کند:‌ «اگر نمی‌توانید برای آزادی ما کاری کنید، اینجا را بمباران کنید. التماس می‌کنم اتاقک‌های گاز رو از بین ببرید.»

ارتش سری این خبرها را می‌شنید اما باور نمی‌کرد که آنها واقعی باشند، هیچ کس باور نمی‌کرد که چنین اتفاق وحشتناکی، واقعی باشد. پیلِکی اولین نفری بود که از هولوکاست گزارش داد اما هیچ کس باور نکرد. در نهایت فهمید که بیشتر از این ماندن در آشویتس برایش خطرناک است. از این رو نقشه‌ای کشید که خودش را به مریضی بزند، بعد به پزشک درمانگاه به دروغ گفت که باید در شیفت شب نانوایی کار کند. نانوایی کنار رودخانه بود و بعد از پایان شیفت نانوایی باید از سمت رودخانه می‌دوید و از شلیک مستقیم نیروهای اس‌اس فرار می‌کرد. به نظر غیرممکن بود اما او توانست. او کاری کرد که من هر وقت در زندگی اوضاع بدی برایم پیش می‌آمد به خودم می‌گفتم: «اوضاع به اندازه فرار از شکلیک مستقیم اس‌اس‌ها بد است؟ وقتی پیلکی آن کارها را کرد، من بی‌عرضه در زندگی‌ام چه کار کردم؟»

امروزه شجاعت و انعطاف‌پذیری موضوعی رایج است، اما قهرمان بودن آرمان و اعتقادی راسخ و استوار می‌خواهد. پیلکی هرگز امیدش را از دست نداد، حتی وقتی درست کنار اتاق گاز بود. او برای آنچه که می‌خواست جنگید، هرچند که در نهایت هم همین امید کار دستش داد و در دادگاه شوروی به جرم جاسوسی متهم شد. او یکسال تمام شکنجه شد، به طوری که به همسرش گفته بود: آشویتس در مقابل این شکنجه‌ها شوخی بود. در نهایت به اعدام محکوم شد و درست قبل از اعدام با شلیک مستقیم گفت: «من همیشه می‌خواستم به شکلی زندگی کنم که لحظه مرگم به جای احساس ترس، احساس شادی کنم.» فکر کنم این تکان‌دهنده‌ترین جمله‌ایست که در زندگی‌تان شنیده‌اید.