میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

سختی کارهای سخت

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

فصل اول

از کمونیست تا سرمایه‌داری

 

ما معمولا زیاد مهمانی می‌گیریم و انجام این کار برایمان لذت‌بخش و خاطره‌ساز است. در این مهمانی دوستان خود را دعوت می‌کنیم و با هم استیک می‌خوریم. در یکی از این مهمانی‌ها دوست کارآفرین من به نام تریستان واکر گفت اهل یک منطقه خطرناک به نام «کوئینزبریج» در نیویورک است. بلافاصله پدر پیرم در چشمان این مرد نگاه کرد و گفت: من هم اهل آنجا هستم! همه متعجب شدیم و گفتیم احتمالا با جای دیگری اشتباه گرفته است. به همین دلیل باز هم از او پرسیدیم که آیا واقعا مطمئن هستی؟ او گفت بله.

در واقع این منطقه یک شهرک دولتی در آمریکاست. این منطقه به دلایلی از امنیت کافی برخوردار نیست و به قولی گاو پیشانی سفید آمریکا محسوب می‌شود. پدرم تعریف کرد که در آن منطقه زندگی می‌کرده و مدتی طولانی را برای حزب کمونیست فعالیت داشته است.

جای تعجب نداشت که چرا پدرم به این حزب روی آورده بود. در واقع پدربزرگ و مادربزرگم از فعالان این حزب محسوب می‌شدند و طبیعتا پدرم هم تحت تاثیر آن جریان قرار گرفته بود. بعد از مدتی وقتی که پدرم بزرگتر شد به منطقه‌ای دیگری از آمریکا یعنی بِرکلی مهاجرت کردند. به دلیل فعالیت‌های خوبش در حزب کمونیست توانسته بود در یک مجله به یک ویراستار معروف تبدیل شود. من هم در آنجا به دنیا آمده و بزرگ شدم. در کودکی بسیار خجالتی بودم و از این بابت با مشکلات زیادی برخورد کردم. مثلا در مهد کودک آنقدر گریه کردم که مرا بیرون انداختند. مادرم قوی‌ترین زنی بود که تا به حال به عمرم دیده بودم. تمام تلاشش را میکرد تا من بتوانم احساس خوبی داشته باشم. در واقع او بود که در شرایط سخت به من آرامش می‌داد.

در برکلی من سعی می‌کردم خودم هر چیزی را تجربه کنم. حتی چیزهایی که مردم شهر آن را دوست نداشتند. در آن شهر ورزش محبوبی چون فوتبال خشن محسوب می‌شد، اما من توانستم در آن موفق عمل کنم و عضو تیم فوتبال دبیرستانمان شوم.

یک مربی قوی داشتیم. او همیشه می‌گفت اگر بلد نیستید بازی کنید و هیچ ایده‌ای برای این کار ندارید، همین حالا لباس‌های فوتبال‌تان را دربیارید و زمین را ترک کنید. در واقع یکی از بزرگترین درس‌های زندگی خودم را از این مربی گرفتم. اینکه به جای به کار بردن خزعبلات در زندگی، باید دل به کار دهید، حتی اگر آن کار بازی در تیم فوتبال مدرسه باشد. مربی توانایی این را داشت تا همه تیم‌‌ها را به سادگی رهبری کند. به مرور زمان من به همه جهان اطرافم کنجکاو شدم، اما هر اتفاقی هم رخ می‌داد هیچ چیز نمی‌توانست خللی در بازی فوتبال ما ایجاد کند و این موضوع باعث شده بود تا من با بچه‌های جدید در زمین بازی بیشتر آشنا شوم.

در واقع وقتی اتفاقات دیگری رخ می‌داد که برای من نگران کننده بود، می‌توانستم با تمرکز به بازی از آن واقعه رد شوم. در آینده این تکنیک به کمک من آمد و باعث شد هنگامی که در سِمَت مدیرعاملی فعالیت می‌کردم، به این نکته آگاه باشم که همیشه راه‌های دیگری برای عبور از مشکلات وجود دارد. این یعنی داشتن یک جهان‌بینی گسترده.

 

قرار غافلگیر کننده

بعد از اینکه درسم را تمام کردم به لس‌آنجلس برگشتم. یکی از دوستانم ترتیب قرار ملاقات با دختری به نام فلیشیا را داد. قرار بود این فقط یک دیدار دوستانه باشد که اگر با هم تفاهم داشتیم به رابطه ادامه دهیم. به همین دلیل من و دوستم تصمیم گرفتیم که خودمان شام بپزیم و از مهمانان‌مان پذیرایی کنیم. من تمام روز مشغول پخت‌وپز بودم. زمان همینطور می‌گذشت و هر لحظه منتظر بودم تا در باز شود و آن دختر را برای اولین بار ببینم. اما دیر کرد. از وقت شام گذشته بود که ناگهان تلفن زنگ خود. فلیشیا تماس گرفته بود تا بگوید به دلیل خستگی نمی‌تواند به قرار آشنایی برسد.

من عصبانی شدم و تلفن را از دوستم گرفتم. به او گفتم باید زودتر خبر می‌داد تا تمام روز ما تلف نمی‌شد. سعی کردم او را شرمنده کنم. در نهایت او گفت تا چند دقیقه دیگر می‌آید. این اتفاق افتاد و وقتی زنگ در زده شد فکر نمی‌کردم واقعا بخواهد بیایید، اما خودش بود. به هر حال ما با هم ازدواج کردیم و سه فرزند بسیار زیبا داریم. این موضوع به من یاد داد برداشت‌های اولیه هیچ گاه نمی‌توانند حقایق را به ما نشان دهند.

وقتی در کالج بودم مدتی را در شرکت گرافیکی به نام سیلیکون گرافیک مشغول به کار شدم. آن‌ها در ساخت گرافیک‌های مدرن به صورت حرفه‌ای عمل می‌کردند. کار در چنین شرکتی برای من هیجان‌انگیز بود و دوست داشتم تا همیشه در آنجا مشغول باشم. من در رشته کامپیوتر درس خوانده بودم و تصمیم گرفتم بعد از فارغ‌التحصیلی دوباره در آن شرکت کار کنم. می‌خواستم در سمت قبلی خودم دوباره فعالیت کنم اما روی کار آمدن دو عضو جدید در این شرکت، همه چیز را به بیراهه کشاند و مجبور شدم روی یک پروژه کوچک شرکت کار کنم.

در آن زمان یکی از دخترانم به بیماری اوتیسم مبتلا بود و من باید وقت بیشتری را با اعضای خانواده می‌گذراندم. مدتی گذشت و پدرم به من اخطار داد که اگر تا این حد کار کنی و چیزی به دست نیاوری، بزرگترین دارایی‌، یعنی خانواده‌ات را از دست خواهید داد. اشتباه من این بود که همیشه خودم را در اولویت هر چیزی قرار می‌دادم. این تفکر وقتی که مجرد هستید و به صورت مستقل زندگی می‌کنید می‌تواند برایتان مفید باشد اما وقتی یک خانواده دارید، برایتان مشکل‌ساز خواهد بود. من خودخواه شده بودم، در حالی که فکر می‌کردم اصلا اینطور نیست. پس باید هر چه سریعتر قبل از اینکه اوضاع وخیم‌تر می‌شد، کاری می‌کردم. به همین دلیل از آن کار بیرون آمدم و تصمیم گرفتم روی اولویت‌هایم کار کنم. اولویتم خانواده‌ بود. کمی بعد توانستم در شرکتی دیگر به نام لوتوس مشغول به کار شوم که هم حقوق بهتری داشت و هم کمک می‌کرد زمان بیشتر را با اعضای خانواده بگذرانم.

 

نت اسکیپ - Netscape

باز هم باید وضعیت را بهتر می‌کردم، چون شرکت لوتوس نمی‌توانست باعث پیشرفت من شود. مدتی بعد متوجه شدم تا وقتی که با اینترنت کار نکنم نمی‌توانم چیزی به دست آورم. شرکتی به نام نت اسکیپ وجود داشت که دوست داشتم کار در آنجا را تجربه کنم. از دوستم خواستم تا شرایط یک مصاحبه شغلی در آن شرکت را برای من ایجاد کند. خوشبختانه موقعیت آن فراهم شد.

این شرکت در زمینه ساخت و توسعه مرورگرهای اینترنت فعالیت می‌کرد و آن‌ها به دنبال فردی حرفه‌ای بودند. مارک اندرسن، مدیر و بنیانگذار آن مجموعه بود. در مرحله اول آن‌ها به من جواب رد دادند اما بعد از مدتی دو مرتبه خودشان تماس گرفتند و دوباره ترتیب یک مصاحبه دیگر را دادند.

این بار قرار بود با مدیر شرکت یعنی مارک اندرسن مصاحبه داشته باشم. به جرات می‌توانم بگویم که وجود این فرد باعث شد تا اینترنت در دنیای امروزمان به این درجه از پیشرفت برسد. حالا وقت آن بود که با مارک مصاحبه کنم. مصاحبه با او بسیار متفاوت بود حتی دقیقا نقطه مقابل هر مصاحبه استخدامی دیگری بود. او سوالاتی از من پرسید که در آن موارد متخصص و حرفه‌ای بودم و سال‌ها روی آنها یعنی ایمیل و کامپیوتر کار کرده بودم.

از نحوه سوال پرسیدنش متوجه شدم که با بقیه فرق می‌کند. دانشی که در مورد فناوری داشت را تحسین می‌کردم و می‌دانستم کار کردن با چنین فردی مرا به موفقیت خواهد رساند. بعد از انجام مصاحبه، حدود یک هفته بعد تلفن کردند و گفتند که در مصاحبه قبول شدم. در آن شرکت مسئولیت بخش سرور وب به من واگذار شده بود.

خوشبختانه بعد از ورود من به نت اسکیپ این شرکت با فروش سهام توانست به رشد خوبی برسد. این شرکت به خاطر مرورگری به نام موزاییک مشهور شده بود، اما تنها عرضه کننده در زمینه مرورگر نبود. به همین دلیل رقبای بزرگی از جمله مایکروسافت داشت. مدتی بعد از موفقیت‌های پی‌درپی نت اسکیپ، مایکروسافت اعلام کرد نسخه اولیه مرورگر خود یعنی اینترنت اکسپلورر را به صورت رایگان عرضه می‌کند و این یک شوک بزرگ برای شرکت ما بود. ما هم تصمیم گرفتیم از طریق سرورهای وب، سود به دست آوریم.

کمی که جلوتر رفتیم تصمیم گرفتیم استراتژی خود را تغییر دهیم. با وجود رقیب قدرتمندی مثل مایکروسافت ما باید خیلی سریع‌تر عمل می‌کردیم. تصمیم گرفتیم که یک محصول ارزان و با کیفیت روانه بازار کنیم و در نبرد با مایکروسافت، از طریق قیمت پایین پیروز شویم. این کار را با خرید دو شرکت پیش بردیم. محصول تولید شده را «سوئیت» نامگذاری کردیم. حالا تنها کاری که باید انجام می‌دادیم این بود که برای عرضه رسمی آن آماده شویم.

اما چند روز بعد فهمیدیم که مارک، بدون اطلاع تمام داستان را برای نشریه نیوز افشا کرده است. متعجب و کمی عصبانی شدم. به او ایمیل دادم و خواستم در این مورد توضیحی بدهد. او گفت: «شرکت ما در حال نابودی است و من باید این کار را می‌کردم. اما انگار هیچ کدام از شماها متوجه این داستان نشدید». البته او کم لطفی نکرد و کمی تندی هم به عنوان چاشنی به ایمیل خود اضافه کرد. من می‌دانستم که کار کردن با او دیگر به آخرهایش رسیده است. این مورد را وقتی باور کردم که همسرم نیز همین نظر را داشت. البته این اتفاق نیافتد. مدتی بعد اوضاع بهتر شد. من و مارک هم توانستیم به همکاری خود تا به امروز ادامه دهیم.

 

شروع یک شرکت

چند سال بعد به دلیل فشارهای شدید مایکروسافت ما مجبور شدیم شرکت را بفروشیم. اما این نقطه، آغاز به انزوا رفتن مایکروسافت بود. به مرور زمان شرکت ما دوباره رونق گرفت و توانست در زمینه ابداع تکنولوژی‌های اینترنت مثل جاوا، پیشرفت کند.

زمانی که به همراه مارک در شرکت ای-اوال مشغول شدیم، فهمیدیم که تمرکز این شرکت روی استراتژی رسانه‌ای است. روش شرکت‌های رسانه‌ای تمرکز روی محتواهای جذاب است، در حالی که تمرکز شرکت‌های آی‌تی در زمینه روش‌های خلق نوآوری و بهتر کردن ایده‌هاست.

ما تصمیم گرفتیم که شرکت را گسترش دهیم و روی محاسبات ابری کار کنیم. تمرکز خود را روی عملیات کامپیوتری سوق دادیم تا بتوانیم امنیت کاری را برای برنامه‌نویس‌ها فراهم کنیم. اینگونه بود که مفهومی به نام لود کلاد (load cloud) به وجود آمد.