میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

درجستجوی خوشبختی

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

مقدمه

 

هر وقت از من می‌پرسند که در تمام روزهای تاریک زندگی‌ام چه چیزی بوده که همچنان مرا امیدوار نگه داشته؟ می‌گویم قطعا یکی از آنها لحظه‌ای بود که از بیمارستانی در سن‌فرانسیسکو بیرون آمدم، نور خورشید چشمم را زد و وقتی چشمم را باز کردم، فراری قرمز رنگی را دیدم که به دنبال جای پارک از کنارم رد شد. آن روز شبیه شروعی دوباره و تازه نفس بود، روزی که پسرم به دنیا آمد. پسرم قدرتی برای ادامه من بود و هر لحظه که احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم، فکر کردن به او روح تازه‌ای به من می‌داد و آن فراری! که جلو رفتم و یک مرد آمریکایی سفیدپوست را در آن دیدم. به او گفتم من جای پارکم را به شما می‌دهم و در قبالش شما به پرسش‌های من پاسخ دهید، از نظر آن مرد معامله خوبی بود، پس گفت بپرس. من پرسیدم: «شغل شما چیست و چطور توانستید چنین ماشینی بخرید؟» مردم با خنده گفت که فروشنده سهام است و برای پاسخ به سوال دومش در جلسه‌ دیگری باهم صحبت خواهیم کرد و مرا به یک قهوه دعوت کرد.

یکبار دیگر هم وقتی برای اولین کارم بعد از ارتش وارد سن‌فرانسیسکو شدم. شهری که هوش از سر آدم می‌برد و به قول یکی باید به آن پاریس اقیانوس آرام می‌گفتند. شهری که در کنار تمام جریمه‌های «پارک ممنوع‌» به باور و موفقیت من لطمه‌ای وارد نکرد.

من یاد گرفتم که برای زندگی باید جسور بود، به خصوص وقتی که سیاه‌پوست باشی. من یاد گرفتم که در توالت راه‌آهن با یک پسر بچه ۲ ساله شب را سپری کنم ولی رویاهایم را فراموش نکنم و آنچه که می‌خواهم را در هر شرایطی بدست آورم.