مقدمه
قدرت و تمرکز در کنار هم معنا پیدا میکنند. وقتی تمرکز کافی داشته باشیم، میتوانیم روی موضوع خاصی تمرکز کنیم و با روشهای ویژه خود به حل آن بپردازیم. چنین شرایطی قدرت خاصی به ما میدهد و فکر میکنیم که در مرکز امور هستیم و هیچ چیزی هم نمیتواند حواسمان را پرت کند.
در حالت عادی تمرکز ما روی داستانهای بیرونی است. به هر چیزی که در اطرافمان رخ میدهد، واکنش نشان میدهیم، در حالی که ممکن است هیچ ارتباطی با ما نداشته باشد. اما در زمانهای خاصی که در فشار هستیم، تمام افکار بیهوده از سرمان خارج میشود و قدرتی پیدا میکنیم که با کمک آن میتوانیم به عمق واقعیتهای موجود پیببریم.
گذشته از این، در این شرایط، الهامات بیشتری به ضمیر ناخوداگاه ما وارد میشود و افق دیدمان هم گسترش مییابد. به این ترتیب همه ما را به عنوان یک فرد خلاق میشناسند و به دیگران معرفی میکنند. متاسفانه این قدرت و این توانایی بعد از تمام شدن دوران فشار و سختی، از بین میرود و دوباره به همان فرد حواسپرت تبدیل میشویم که حتی نمیتواند روی موضوعات کوچک تمرکز کند.
البته در این مورد هیچ تحقیق ویژهای انجام نشده که چرا چنین قدرتی ناگهان میآید و ناگهان از بین میرود. برخی آن را به استعداد خود نسبت میدهند و برخی دیگر آن را به شانس و سرنوشت خوبشان در ارتباط میدانند.
من این حس قدرت را چیرگی مینامم. در طول تاریخ بشر زنان و مردان زیادی بودند که با کمک جادو و با استفاده از آیینها و طلسمهای مختلف، سعی کردند تا این قدرت را پیدا کنند، اما در نهایت جز ناامیدی چیزی به دست نیاوردند.
آنها فراموش کردند که قدرت حقیقی درون خودشان است. نمونههای آن را در طول تاریخ بشر دیدهایم. اختراعات و اکتشافات، سازهها و ساختمانهای عظیم و معماریهای بینظیر، همگی نشان دهنده همین چیرگی و توانمندی ذهن است.
میلیونها سال پیش، انسانها توانستند در برابر خطرهایی که در دنیای اطرافشان وجود داشت، ایستادگی کنند. برخی میگویند که ابزار آنها فیزیک و نیروی دستانشان بوده که باعث شده در هر نبردی پیروز شوند. اما اینگونه نیست. اقتدار همه انسانها، از مغزشان اغاز میشود.
تفاوت بین انسانها و حیوانات، در توانایی فکر کردن و نیازشان به زندگی گروهی است. برای بقا در شرایط سخت، بهترین راههای مبارزه را انتخاب کرده بودند و برای قدرتمند شدن با سایر انسانهای دور و نزدیک خود پیمان میبستند. برای هر دو این موارد نهایت دقت را به کار میگرفتند. چون ممکن بود با کوچکترین اشتباهی توسط سایر انسانها کشته شوند.
به مرور زمان مغز آنها رشد کرد. در حدود ۲۰۰ هزار سال قبل، اندازه مغز آنها همانند مغز انسانهای امروزی شد. آنها کمتر میجنگیدند و از طریق سایر فعالیتها مانند کشاورزی، مواد غذایی خود و خانوادهشان را پیدا میکردند. این یعنی زندگی اجتماعی آنها روز به روز رشد میکرد.
تلاش برای زنده ماندن و انتخاب آسانترین راهها برای رسیدن به اهداف، باعث رشد چیرگی در مردم گذشته شده بود. اما امروزه با پیشرفت تکنولوژی و تغییر سبک زندگی، دیگر از آن تسلط و تمرکز ذهن خبری نیست.
برای اینکه دیگر ضعیف نباشیم و مانند انسانهای میلیونها سال پیش بتوانیم در این دنیای رقابتپذیر، حرفی برای گفتن داشته باشیم، باید کمی به گذشته برگردیم و از حالت انفعال خارج شویم. این یعنی باید روی زمان حال، به تسلط کامل برسیم.
امروزه مردم خودشان را با شخصیتهایی چون لئوناردو داوینچی مقایسه میکنند. با این مقایسه به این نتیجه میرسند که هیچ شانسی برای موفقیت ندارند و چنین افرادی به خاطر استعدادشان به چنین شهرتی رسیدهاند. من این موضوع را رد میکنم و به شما نشان میدهم که استعداد، عامل موفقیت افراد نیست.
فرانسیس گالتون (Francis Galton) و پسر خالهاش چارلز داروین (Charles Darwin) را تقریبا همه میشناسیم. گالتون آدم باهوش و خلاقی بود. طبق بررسیهایی که به تازگی انجام شده ثابت شده که گالتون از نظر هوشی از داروین هم بالاتر بوده است. او وارد کسب و کارهای زیادی شد اما نتوانست در هیچ کدام به موفقیت برسد. به خاطر هوش زیادش همیشه استرس داشته و این موضوع اجازه نمیداده که روی چیزی تمرکز کند.
داروین کسی است که همه ما او را میشناسیم. خودش هم میگوید که هیچ وقت گیرایی بالایی نداشته و نمیتوانسته روی موضوعات طولانی مدت تمرکز کند. داروین علاقه زیادی به زیستشناسی داشت. هر چند که به اصرار پدرش وارد رشته پزشکی شد، اما بعد از مدتی تحصیل را رها کرد تا اینکه استاد قدیمی او در مورد یک سفر اکتشافی با او صحبت کرد و گفت که در این سفر به یک زیستشناس نیاز دارند تا گونههای زیستی را شناسایی و جمعاوری کند. او اشتیاق زیادی به این کار داشت و توانست در طول سفر اکتشافی جانوران و فسیلهای زیادی را شناسایی کند. وقتی به انگلستان برگشت باید خودش را به همه ثابت میکرد. مثلا برای دریافت استوارنامه باید در حدود ۸ سال روی یک گونه جانوری کار میکرد. گذشته از این، باید مهارتهای اجتماعی خود را افزایش میداد تا بتواند نظر مردم سنتی انگلستان را در مورد جانوران و علم زیستشناسی جلب میکرد.
داروین مسیر سختی را در مقابل خود میدید، اما به خاطر علاقه و میل شدیدی که به حرفه زیستشناسی داشت، بدون هیچ ناراحتی یا ترسی به جلو حرکت کرد. این تسلط باعث شد تا نقش موثری در علم زیستشناسی داشته باشد. چنین میل و رغبتی در درون همه ما وجود دارد، که باعث میشود در هر کاری موفق شویم.
وقتی کاری را انجام میدهیم که هیچ علاقهای به آن نداریم، طاقتمان کم میشود و میخواهیم با سرگرم شدن به کارهای بیهوده، از آن دوری کنیم. ما به درخواستهای دیگران محدود شدهایم. فقط منتظریم تا رقابتی شکل بگیرد و بدون اینکه هدفی داشته باشیم، خود را درگیر کارهای بیهوده میکنیم.
رسانهها هم نقش بزرگی در خاموش کردن امیال درونی ما دارند. آنها ما را تشویق میکنند که به شیوه خودشان فکر کنیم و تصمیم بگیریم. در واقع دائما به ما گوشزد میکنند که هر چقدر تلاش کنیم به چیزهایی که میخواهیم نمیرسیم. با پیش کشیدن بحث ژنتیک و خاص بودن بازیگران و شخصیتهای تلویزیونی، ما را در تاریکیهای درونیمان غرق میکنند و به همین راحتی تسلط خود را از دست میدهیم.
قبل از اینکه دیر شود باید خود را نجات دهیم، وگرنه بیعملی و تقلیدگر بودن، همه انسانها را به نابودی میکشاند. خوشبختانه دانشمندان عصبشناس و روانپزشکان خبره، این باور که همه چیز به ژنتیک ربط دارد را رد کردهاند.
مغز ما میتواند خود را در هر شرایطی ثابت کند و بهترین عملکردها را نشان دهد. البته این به خواست ما بازمیگردد. اگر بخواهیم، مغز هم فرمان صادر شده از طرف ما را میپذیرد، در غیر این صورت زحمت این کار بر دوش عوامل بیرونی میافتد.
پس بهتر است بعد از خواندن این میکروکتاب، دیواری که بین خودتان و مفهوم تسلط کشیدهاید را نابود کنید. باور داشته باشید که این دیوار ساختگی است و میتوانید با کمی تلاش، قدرت درونی خود را فعال کنید.