فصل اول
تولد و دوران کودکی
در اوایل قرن نوزدهم، در شهر مادفاگ1 انگلستان، در کارگاه کوچکی پسری چشم به جهان گشود. مادرش پس از طی مسافتی طولانی در یکی از خیابانهای اطراف پیدا شده بود و هیچکس چیزی درباره گذشته او نمیدانست. تنها یادگاری مادر برای فرزندش، بوسهای سرد بر پیشانی او بود. مادر مدت کوتاهی پس از تولد فرزندش مرد و وقتی که او را مورد بررسی قرار دادند، متوجه شدند که حلقهای در دست ندارد و در نتیجه حدس زدند که فرزندش حرامزاده است.
نوزاد به مراقبت و توجه پرستار نیاز داشت؛ اما در آن کارگاه مردانه چنین چیزی ممکن نبود. بنابراین او را به شیرخوارگاه فرستادند؛ شیرخوارگاهی با امکانات بسیار کم و شرایطی بسیار دشوار که خانم مان2 آن را اداره میکرد. هشت سال اول زندگی پسر در سختی و مشقت سپری شد. شرایط تغذیه و نگهداری نوانخانه بسیار ضعیف بود و همین موضوع باعث شد که او، کودکی ضعیف، لاغر و ریزنقش شود. خانم مان به خاطر نگهداری از کودکان از دولت پول زیادی میگرفت، اما بخش کمی از آن را صرف آنها میکرد و باقی پول را برای خود برمیداشت.
پس از مدتی، آقای بامل3 برای سرکشی به شیرخوارگاه آمد. از نظر او هشت سالگی سن مناسبی برای شروع کار در کارگاه بود و تصمیم داشت کودکان هشت ساله و بزرگتر را به کارگاه ببرد. آقای بامل کودکی که در کارگاه به دنیا آمده بود را الیور نامید. پیش از آنکه الیور را به کارگاه بفرستند، از او در مورد دین و مذهب پرسوجو کردند. علیرغم وابستگی تنگاتنگ نوانخانه و کلیسا، پسرک بهوضوح اعتقادات مذهبی محکمی نداشت.
اولین کاری که الیور در کارگاه یاد گرفت، جمعآوری الیاف اضافه برای استفاده در قسمتهای دیگر کارگاه بود. اما این بدترین قسمت کارگاه نبود. الیور و دوستش هر روز به عنوان غذا تنها سه وعده حریره آبکی دریافت میکردند و این غذا برای آنها به هیچ عنوان کافی نبود. آنها تصمیم گرفتند تا دو رشته حصیر کوچک را انتخاب کنند و یکی از آنها را بشکنند تا هرکسی که حصیر شکسته را انتخاب کرد، برای درخواست غذای بیشتر نزد مسئول کارگاه برود. قرعه به نام الیور افتاد. وقتی غروب شد، همه به صف شدند تا وعده غذایی خود را دریافت کنند. همه به سرعت غذای خود را خوردند و این مقدار کم غذا بهوضوح تاثیری بر گرسنگی آنها نداشت. اولیور به سمت مسئول کارگاه رفت و با صدایی لرزان گفت:
«ارباب، من هنوز گرسنه هستم. کمی بیشتر میخواهم»
مسئول کارگاه از حرف الیور بسیار تعجب کرد و با عصبانیت گفت:
«چه گفتی؟! چطور جرات کردی چنین چیزی بخواهی! آقای بامل را صدا کنید!»
چند دقیقه بعد، آقا بامل سراسیمه به جمع آنها اضافه شد. او مردی چاق با کلاهی بزرگ و عصایی بلند بود. وقتی از درخواست الیور توئیست باخبر شد، با عصبانیت فریاد زد:
«این پسر اشتباه بزرگی کرده است! یک روز تاوان این اشتباه را پس خواهد داد.»
سپس با عصایش الیور را به باد کتک گرفت و وقتی خسته شد، دستور داد او را به اتاق تاریکی ببرند. الیور یک هفته تمام در آنجا زندانی بود و وقتی رها شد، سرنوشتش به طور کلی تغییر کرده بود؛ بنا بود او را به عنوان کارآموز واگذار کنند. روز بعد اعلامیهای بیرون کارگاه نصب شد که روی آن نوشته شده بود "حراج پسر کلیسا؛ هرکس این پسر را به عنوان کارآموز قبول کند، پنج پوند دریافت خواهد کرد".
الیور روزها را در اتاق تاریک سپری میکرد. گرسنگی و سرما او را بسیار ترسانده بودند. خوب میدانست که چه در کارگاه بماند و چه ارباب جدیدی پیدا کند، آینده خوبی در انتظارش نخواهد بود. در نهایت تصمیم به فرار گرفت.
شب تاریک و سردی بود. الیور از پنجره کوچک اتاق خارج و وارد خیابانی خلوت شد. پس از مدتی پیادهروی، او سنگ بزرگی را بیرون شهر دید. روی سنگ نوشته شده بود: "لندن – ۱۰ مایل". الیور با خود فکر کرد که اگر به لندن برود، دیگر آقای بامل نمیتواند او را پیدا کند. او هفت روز در راه بود. در طول این مدت برای غذا التماس میکرد، اما چیز زیادی نصیبش نمیشد و اکثر اوقات گرسنه بود. او در نهایت به بارنت4، شهری در نزدیکی لندن، رسید. به قدری خسته و گرسنه بود که دیگر نمیتوانست ادامه دهد.
الیور در گوشهای از خیابان نشست. پسری عجیب با بینی کوچک و چهرهای کثیف مقابلش ایستاد و به او خیره شد. پسرک کت مردانهای پوشیده بود که به تنش زار میزد. در نهایت به سمت الیور آمد و به آرامی گفت:
«سلام، مشکلی برات پیش اومده؟»
الیور هقهقکنان و گفت:
«خسته و گرسنهام»
«با من بیا، من برایت غذا پیدا میکنم. دوستانم به من آرتفول داجر5 میگویند. میخواهی به لندن بروی؟»
الیور پشت سر پسرک راه افتاد، با او به مخفیگاهش رسید و همانطور که به سرعت غذا میخورد، با دهان پر نقشهاش را برای او شرح داد. همین که داجر فهمید الیور جایی برای خواب در لندن ندارد، گفت:
«من در لندن خانه دارم و همین امشب راه میافتم. پیرمرد محترمی در آنجا هست که میتواند به تو جایی برای خواب بدهد»
الیور بسیار خوشحال شد و با داجر به سمت لندن رفت. خیابانها پر از مردم فقیر بود. ازدحام و تاریکی الیور را حسابی ترسانده بود. در نهایت به خانهای رسیدند، از پلههای شکنندهی آن بالا رفتند و همین که به پشت در رسیدند، داجر الیور را به درون اتاقی تاریک و کثیف هل داد.
خانه فاگین
دیوارهای خانه از فرط کثیفی به سیاهی میزد. کنار آتش میزی قرار داشت و روی آن یک بطری و یک شمع روشن به چشم میخورد. مرد کهنسالی در نزدیکی آتش ایستاده بود و پس از مدتی دو پسر به داخل اتاق وارد شدند. پیرمرد چهرهای زشت و چروکیده داشت و با کلاهی بزرگ و زشت، موهای قرمز و کدرش را پوشانده بود. او با چشمهای تیرهاش به الیور خیره شد.
پنج پسر دیگر روی کیسههای کهنه نشسته بودند. آنها بلند شدند و نزدیک داجر ایستادند. پس از اینکه داجر با پیرمرد صحبت کرد، با صدای بلند گفت:
«فاگین، این دوست جدید من، الیور توئیست است»
فاگین لبخندزنان گفت:
«از دیدارت خوشحالم الیور عزیز، بیا کنار آتش و خودت را گرم کن.»
الیور متوجه طنابی در گوشهی اتاق شد که چندین دستمالگردن ابریشمی رنگی روی آن آویزان بود. فاگین با لبخند گفت:
«دستمالها خیلی زیبا هستند، اینطور نیست؟ البته خیلی کثیف هستند و کسی باید بشوردشان!!»
الیور شوکه شد و همه پسرها شروع به خندیدن کردند. پس از مدتی شام آماده شد و همه مشغول به خوردن و نوشیدن شدند. فاگین نوشیدنی داغی به الیور داد و به محض اینکه الیور آن را خورد، به شدت احساس خوابآلودگی کرد. بچهها او را به سمت گونی کثیفی هدایت کردند که رختخوابش بود.
الیور صبح روز بعد کمی دیر بیدار شد. خبری از دیگر پسران نبود. تنها فاگین روی میز نشسته بود و صندوقی خالی مقابل او باز بود. او ساعتی طلایی را از صندوق بیرون آورد و به آن نگاه کرد. پس از آن به ترتیب حلقهها، زنجیرها و جواهرات را از صندوق بیرون آورد با نگاه کردن به آنها غرق در لذت شد. بعد آنها را با دقت سر جای خود بازگرداند. اما ناگهان، گویی احساس خطر کرده باشد، به سرعت چرخید، چاقویی را از روی میز برداشت و به الیور خیره شد. با صدایی بلند گفت:
«چرا به من خیره شدی؟ چیزهای زیبایی را که در صندوق هستند دیدی؟»
الیور با صدای لرزان گفت:
«بله ارباب و بسیار متاسفم»
فاگین چاقو را کنار گذاشت و با لبخندی بر لب گفت:
«این خوشگلها قرار است خرجومخارج روزهای پیریام را بپردازد. مطئنم تو از این موضوع به کسی چیزی نخواهی گفت. حالا بلند شو و خودت را بشور»
الیور از اتاق خارج شد و وقتی برگشت، دیگر اثری از جعبه جواهرات نبود. کمی بعد داجر با پسری به نام چارلی بیتز6 بازگشت. فاگین، الیور، داجر و چارلی صبحانه مفصلی شامل نان، گوشت و قهوه خوردند. در همین حال فاگین گفت:
«امیدوارم امروز به اندازه کافی کار کرده باشید.»
داجر دو کیف پول به فاگین داد و فاگین با خوشحالی گفت:
«خیلی خوب است داجر. چارلی، تو چطور؟»
چارلی چهار دستمالگردن ابریشمی به فاگین داد و فاگین با خنده گفت:
«معرکه است! الیور، میخواهی به تو هم یاد بدهم که چطور میشود از این دستمالهای زیبا گیر بیاوریآورد؟»
«بله بله، خیلی زیاد»
پسرها یکصدا خندیدند و بلافاصله دستبهکار بازی عجیبی شدند. فاگین دستمالگردنها را در جعبهای نقرهای گذاشت و بقیهی چیزها را در جیبش جا داد. سپس در اتاق چرخ زد. گاهی میایستاد و به اطراف نگاه میکرد و گاهی جیبهایش را لمس میکرد. دو پسر با فاصله کمی به دنبال او حرکت میکردند و وقتی فاگین میایستاد، آنها هم متوقف میشدند. وقتی فاگین به اطراف نگاه میکرد، پسرها پشت او پنهان میشدند. از نظر الیور این بازی بسیار جذاب بود و او به کارهای آنها میخندید. در نهایت پسرها به فاگین نزدیک شدند و همه چیز را از درون جیبهای او برداشتند و سپس دوباره بازی از اول شروع شد.
بعد از ظهر آن روز زن جوانی به نام نانسی7 به خانه فاگین آمد. موهای بلند او در کنار آرایش غلیظ و لباسهای زیبایش صحنه زیبایی را پدید آورده بود. پس از مدت کوتاهی فاگین کمی پول به داجر داد و داجر، چارلی و نانسی از خانه خارج شدند. فاگین با خنده به الیور گفت:
«دیگر وقت خوشگذرانی اوناست و اگه تو هم به سختی کار کنی میتونی مثل اونا خوش باشی؛ فکر میکنم گوشه دستمالگردن از جیبم بیرون زده باشد. اگه میتونی اونو از جیبم بردار» و رویش را برگرداند. الیور به آرامی دستمال را از جیب فاگین برداشت. فاگین گفت:
«تونستی برداریش؟»
الیور دستمال را به فاگین نشان داد. فاگین با خوشحالی گفت:
«تو پسر باهوشی هستی. یک روز مثل داجر خواهی شد»
الیور از تعریف فاگین خوشحال شد، اما نمیدانست قرار است که در چه چیزی از داجر بهتر شود.