فصل اول
پرده اول، صحنه اول
دو خدمتکار خاندان کاپولت2، سمپسون3 و کرگوری4 با یکدیگر درباره برتریهای خاندان خود نسبت به خاندان منتگیو5 صحبت میکنند که دو نفر از خاندان منتگیو، آبراهام6 و بالتازار7 به آنها نزدیک میشوند. شاهزاده ورونا درگیری بین این دو خاندان را ممنوع کرده است و هرکدام از آنها که شروع کننده درگیری باشد به شدت تنبیه میشود. بنابراین سمپسون تصمیم میگیرد که آبراهام را تحریک کند تا او آغازکننده درگیری باشد. او انگشت شست خود را به سمت آبراهام گاز میگیرد؛ حرکتی که بیاحترامی بزرگی به آبراهام محسوب میشود. اما وقتی آبراهام از دلیل این کار میپرسد، سمپسون میگوید که قصد او از این کار بیاحترامی به آبراهام نبوده است. آبراهام متوجه شیطنت او میشود و درگیری را آغاز میکند. رفته رفته به تعداد افراد هر دو خاندان افزوده میشود و درگیری بالا میگیرد. کاپولت، بانو کاپولت، منتگیو و بانو منتگیو وارد میشوند. کاپولت و منتگیو هم میخواهند که به درگیری اضافه شوند. شاهزاده نزدیک میشود و با عصبانیت فریاد میکشد:
ای شورشیان! ای دشمنان صلح! ای کسانی که آتش نبردتان خاموششدنی نیست. سلاح خود را بر زمین بگذارید و به سخنان شاهزاده خود گوش کنید. درگیری بین شما آرامش را از خیابانهای ما گرفته است. زین پس هرکسی که درگیریی ایجاد کند، به مرگ محکوم میشود. کاپولت اکنون با من بیا و تو منتگیو، بعد از ظهر به نزد من بیا.
همه به جز منتگیو، بانو منتگیو و بنولیو8 پراکنده میشوند. منتگیو ابتدا از نحوه آغاز درگیری میپرسد. سپس میگوید که مدتی است که فرزندش رومئو را ندیده است و از بنولیو میپرسد که آیا از او خبر دارد یا نه.
بنولیو: او را در حال پرسه زدن در بیشه سیکامور9 بود. وقتی به سمت او رفتم، در میان بیشه حرکت کرد تا دیگر از نظر پنهان شد. وقتی دیدم که از تنهایی خود خوشنود است، دیگر به دنبالش نرفتم.
منتگیو: وقتی هم که در خانه است، خود را در اتاق تاریکِ خود محبوس میکند. از تو میخواهم برای کمک به ما، او را دنبال کنی تا سر از کار او درآوری.
رومئو به آنها اضافه میشود و منتگیو و بانو منتگیو خارج میشوند. رومئو میخواهد تا درباره موضوعی با بنولیو صحبت کند. او از عشق خود به دختری میگوید که او را دوست ندارد.
رومئو: راه نفس کشیدنم تنگ شده است. با اشک من دریایی سیراب میشود. از چشمان من آتش میبارد. احساس خفگی میکنم. دیگر باید بروم. من اینجا حضور ندارم. من جای دیگری هستم.
بنولیو از رومئو میخواهد که بگوید عاشق چه کسی شده است، اما او از این کار امتناع میکند و تنها به توصیف او میپردازد.
رومئو: او از تیر کوپید10 مصون است. او هوش دایان11 را دارد. تیر کودکانه عشق، آسیبی به او وارد نمیکند. او تا دندان مسلح است. او با قدرت در برابر عشق مقاومت میکند و نمیخواهد ردی از زیباییاش در نسلهای بعدی او نمایان شود.
بنولیو: در این صورت گمان میکنم باید او را از فکرت خارج کنی و به دنبال فرد دیگری باشی.
اما رومئو قبول نمیکند و از نظر او فرد دیگری قابل مقایسه با آن دختر نیست. بنولیو میگوید که در فراموش کردن او، از هیچ کاری دریغ نخواهد کرد.
پردهی اول، صحنهی دوم
کاپولت با کنت پاریس صحبت میکند.
کاپولت: من و منتگیو به قدر کافی پیر و خسته شدهایم. میتوانیم برای آرامش بیشتر، بر صلح توافق کنیم. اما افراد جوان خاندان به خشونت و درگیری تمایل نشان میدهند.
کنت پاریس: من میتوانم با دختر سیزده ساله تو، ژولیت، ازدواج کنم و به این ترتیب بخشی از مشکلات حل خواهد شد.
اما با اینکه در آن زمان ازدواج از سن دوازده سالگی قانونی بوده است، اما در میان مردم آنچنان مرسوم نبوده که در سنین پایین دختران خود را مجبور به ازدواج کنند. بنابراین کاپولت میگوید که دخترش کوچک است و بهتر است برای این کار تا سن ۱۵ سالگی صبر کند. البته کاپولت هم مشتاق به این ازدواج است، اما فکر میکند که کمی صبر کردن میتواند بهتر باشد. او به کنت پاریس پیشنهاد میکند که در مهمانیای که در همان شب در منزل کاپولت برگزار میشود، شرکت کند و با ژولیت صحبت کند. کاپولت به یکی از خدمتکاران خود، پیتر12، لیستی از مهمانان خود را ارائه میدهد. اما پیتر سواد خواندن ندارد و به دنبال کسی میگردد که بتواند به او کمک کند. در همان هنگام رومئو و بنولیو را میبیند از آنها کمک میگیرد. نام روزالین13، برادر زاده کاپولت، در میان میهمانان است. رومئو تصمیم میگیرد که برای دیدن او به مهمانی برود. بنولیو هم برای اینکه رومئو را قانع کند که او هیچ ویژگی بارزی ندارد، با او همراه میشود.
پرده اول، صحنه سوم
در منزل کاپولت، بانو کاپولت، ژولیت و پرستار شروع به صحبت میکنند.
پرستار: سوزان14 هم تقریبا در همین سن و سال بود که به خواب ابدی رفت. او اکنون با خدا است. او با من مهربان بود. زلزله همه چیز را از من گرفت. وقتی ژولیت را از شیر میگرفتم، برنجاسف کوهی15 بر پستان خود گذاشتم. او کمی از این گیاه را مزه کرد و تلخی آن باعث شد که دیگر به پستان نزدیک نشود. وقتی یازده ساله شد، روزی در حال دویدن بود که افتاد و سرش زخمی شد. همسر عزیزم به او گفت که وقتی بزرگ شود، بارها این کار را برای همسرش انجام خواهد داد.
بانو کاپولت: نیازی به گفتن همه این جزئیات نیست. کافی است. میخواهم درباره موضوعی مهم صحبت کنم.
و در حالی که رویش را به سمت ژولیت برمیگرداند، میگوید:
بانو کاپولت: امشب توجه ویژهای به پاریس داشته باش. او همان پسر رویایی است که هر دختر دیگری آرزویش را دارد.
اما ژولیت میگوید که رویای ازدواج ندارد. بانو کاپولت از او میخواهد که به این موضوع فکر کند و در نهایت ژولیت میگوید که کمی روی خوش نشان خواهد داد، نه چیز بیشتری. در نهایت خدمتکار وارد میشود و خبر از ورود مهمانان میدهد.
پرده اول، صحنه چهارم
رومئو، مرکشیو16 و بنولیو در نزدیکی خانه کاپولت با هم صحبت میکنند. برای مهمانی که ترتیب داده شده لباس مخصوصی در نظر گرفته شده است و مهمانان با ماسک وارد مهمانی میشوند. بنابراین کار برای رومئو و بنولیو آسان است. آنها تصمیم میگیرند که با ماسک به مهمانی بروند و سعی کنند در درب ورودی بسیار گنگ و نامفهوم صحبت کنند. سپس اجازه دهند دربانان حدسیاتی از آنها ارائه کنند. بدین ترتیب با پیگیری حدسیات دربانان به راحتی میتوانند وارد شوند.
مرکشیو: رومئو تو عاشق هستی. بالهای کوپید را قرض بگیر با آنها از بالای دروازه پرواز کن و به داخل برو.
رومئو: آنقدر سنگین عشق هستم که پرهای سبک کوپید نمیتواند مرا از جا تکان دهد. زیر سنگینی عشق غرق خواهم شد.
مرکشیو: اما با چیزی به لطافت عشق غرق خواهی شد. مرگ زیبایی خواهد بود.
رومئو: تو عشق را چیز لطیفی میدانی؟ عشق دشوار و خشن است و دائما تو را مانند خاری میخراشد.
مرکشیو: اگر عشق با تو خشن است، تو هم با او خشن باش! در جواب زخم عشق، تو هم به او زخم بزن و او را از پای درآور!
رومئو از خوابی که در شب گذشته دیده است، سخن میگوید و پیش از آنکه به جزئیات آن بپردازد، صحبتهای با سخنان بنولیو قطع میشوند.
بنولیو: من هم خوابی دیدم. دیدم که ملکه مَب17 با تو است. او اندازه یک سنگ قیمتی کوچک بود. ارتشی از مردان کوچک با او بودند. چرخ ارابه او از پاهای عنکبوت بودند. پوششی از بال ملخ و ردی از تور عنکبوت همراه آن بود. شلاق او از استخوان جیرجیرک بود. یک پشه کوچک واگنچی او بود. او به همین شکل هر شب در حرکت است. در مغز عاشقان و آنها رویای عشق میبینند. گاهی او از بوسه عاشقان عصبانی میشود و تاولی بر لبان آنها بر جای میگذارد، چون نفسهایشان با شیرینی لکهدار شده است. او گاهی بر دماغ درباری حرکت میکند و بوی خواستگاری معشوق به مشام او میرسد. گاهی از گردن یک سرباز میگذرد و او رویای بریدن گلوی یک مهاجم را میبیند..
رومئو حرف او را قطع میکند و میگوید که کافی است. بنولیو میگوید که رویا برای دیوانگان است. پیش از ورود به مهمانی رومئو میگوید که حس میکند سرونوشت چیز بدی برای او کنار گذاشته است.
پرده اول، صحنه پنجم
در مجلس رقص، کاپولت به همه خوشآمدگویی میکند. او به دختران میگوید که نمیتوانند عذر و بهانهای برای نرقصیدن داشته باشند. پس از مدتی تایبالت18، صدای رومئو را میشناسد و میخواهد دعوای شدیدی به راه بیاندازد. اما کاپولت جلوی او را میگیرد و میگوید که رومئو بدی به آنها نکرده است و از طرفی درگیری و ورود پاسبانان به مهمانی، شادی مهمانان را از بین خواهد برد. تایبالت قسم میخورد که رومئو دیرتر تاوان کار خود را پس خواهد داد. در گوشهای از مهمانی، رومئو ژولیت را میبیند و به محض دیدن او، حس بسیار عجیبی را تجربه میکند. او به ژولیت نزدیک میشود. آنها با یکدیگر دست میدهند و رومئو شروع به صحبت میکند.
رومئو: اگر لمس دستان مقدس شما با دستان بیارزش من، آنها را آزرده است، بگذارید تا لبانم، این دو مسافر شرمسار، با بوسهای بر آنها، کمی از آزردگی آنها بکاهد.
ژولیت: اما تو بیش از اندازه به دستان خودت سخت میگیری. دو دست تو میتوانند همان مسافرانی باشند که وقتی دو دست من را میگیرند، بوسهای بر آنها بزنند.
رومئو: اما لبان هم میتوانند با دستان همراه شوند و هر دو بوسهای بر دستان و لبانت بزنند.
پس از کمی گفتوگو، آنها چندین بار یکدیگر را میبوسند. پرستار به آنها نزدیک میشود و از ژولیت میخواهد که با او همراه شود. وقتی رومئو از پرستار میپرسد که این دختر کیست، متوجه میشود که او دختر کاپولت است. ناآرامی رومئو بیشتر میشود. با اعلام کاپولت، مهمانی پایان مییابد. ژولیت از پرستار میپرسد که مردی که ملاقات کرده است کیست. او میگوید که او رومئو، تنها پسر منتگیو است. ژولیت کمی آشفته میشود، اما با خود فکر میکند که تنها عشق او، از تنها نفرت او سرچشمه میگیرد. دیگر دیر شده است، عشق در او متولد شده است.