میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

عقل و احساس

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
ناشناخته

فصل اول

خاندان دشوود

 

نورلند پارک1، خانه‌ای در منطقه ساسکس2 انگلستان بود. عمارت و زمین‌های اطراف آن متعلق به خانواده دشوود3 بود و آن‌ها سال‌های زیادی در آنجا سکونت داشتند. آقای دشوود مالک اصلی نورلند پارک بود و سال‌ها قبل برادرزاده و خانواده‌اش به دعوت او برای زندگی به آنجا آمدند. آقای دشوود که بسیار سالخورده بود، هیچگاه ازدواج نکرده بود و فرزندی نداشت و بنابراین برادرزاده‌اش وارث ثروت او بود. او در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که پس از او، برادرزاده‌اش هنری دشوود4 مالک دارایی‌های او خواهد بود.

هنری دو بار ازدواج کرده بود و همسر اولش چند سال پس از تولد فرزندش «جان» مرد. هنری و همسر دومش سه دختر به نام‌های الینور5، ماریان6 و مارگارت7 به دنیا آوردند. آقای دشوود برادرزاده و خانواده‌اش را بسیار دوست داشت و آن‌ها سال‌ها به خوبی با هم زندگی کردند. پس از مرگ آقای دشوود، هنری و خانواده‌اش وصیت‌نامه او را پیدا کردند و متوجه شدند که او در سال‌های آخر عمرش تغییراتی در وصیت‌نامه‌اش ایجاد کرده است.

جان دشوود8، پسر هنری، بیست و هفت ساله بود و ثروت زیادی از مادرش به ارث برده بود و با زن ثروتمندی ازدواج کرده بود. جان و همسرش، فانی9، فرزندی به نام هری10 داشتند. هری چهار ساله بود و معمولا به همراه خانواده‌اش به دیدن آقای دشوود می‌آمد. علاقه بسیار زیاد آقای دشوود به هری باعث شد که او وصیت‌نامه‌اش را تغییر دهد. بر اساس وصیت‌نامه تا زمانی که هنری دشوود زنده بود، او مالک تمام دارایی آقای دشوود بود و او و خانواده‌اش می‌توانستند در نورلند پارک زندگی کنند. اما پس از مرگ هنری، همسر و سه دخترش چیزی به ارث نمی‌بردند و عمارت و زمین‌های اطراف آن متعلق به هری دشوود بودند.

در مراسم خاکسپاری آقای دشوود، هنری به همسر خود اطمینان داد که جای نگرانی نیست و آن‌ها سال‌ها در نورلند پارک زندگی می‌کنند و در نهایت پس از ازدواج دخترانشان، شرایط تغییر خواهد کرد. اما یک سال پس از مرگ آقای دشوود، هنری به شدت بیمار شد و فورا پسرش را فرا خواند و وقتی جان به بالای تخت پدر رسید، هنری شروع به صحبت کرد:

«جان عزیزم، تو باید از خواهران و مادرشان مراقبت کنی، لطفا قسم بخور که همین کار رو می‌کنی. مادرخوانده‌ات و دخترانش چیز زیادی نخواهند داشت و وقتی من بمیرم، نورلند پارک به پسر تو می‌رسه. ولی اون خیلی کوچکه و تو می‌تونی مراقب همه چیز باشی. قسم بخور که به همسر و دخترانم کمک می‌کنی.»

«بله، پدر، قسم می‌خورم که ازشون مراقبت می‌کنم.»

چند روز بعد هنری دشوود مرد و مدت کوتاهی پس از مرگ او همه چیز تغییر کرد. به محض اینکه مراسم خاکسپاری هنری انجام شد، فانی دشوود و همسرش جان به نورلند پارک آمدند و هری و خدمتکارانشان هم همراه آن‌ها بودند. خانه متعلق به خانم فانی بود و او می‌خواست هرچه زودتر این موضوع را به خانم دشوود و دخترانش بفهماند. فانی دشوود زنی سرد و خودخواه بود. او اهمیتی برای خانم دشوود و دخترانش قائل نبود، اما با آن‌ها مودبانه رفتار می‌کرد. او به آن‌ها گفت:

«شما هر چقدر بخواهید می‌توانید در نورلند پارک بمانید. من و جان تغییراتی ایجاد می‌کنیم، ولی همیشه شما مهمان عزیز ما هستید.»

خانم دشوود در خانه خودش به مهمان تبدیل شده بود و این موضوع برایش بسیار ناراحت‌کننده بود. او پول بسیار کمی داشت و نمی‌توانست بدون کمک فانی و جان زندگی کند. خانم دشوود هیچوقت نتوانست با فانی ارتباط خوبی برقرار کند و به همین دلیل دیگر نمی‌توانست در نورلند پارک زندگی کند. اما دختر بزرگش، الینور او را متقاعد کرد که چاره‌ای جز ماندن وجود ندارد.

«جان برادرمونه مامان. ما خیلی نمیشناسیمش و باید یخورده باهاش وقت بگذرونیم. می‌تونیم چند ماهی اینجا بمونیم و بعدش یه خونه کوچیک پیدا کنیم»

الینور دشوود دختری زیبا، مهربان و احساسی‌ بود و با دقت جالب توجه‌ای به همه چیز می‌اندیشید. با وجود اینکه بسیار احساسی بود، اما در اکثر موارد رفتاری عاقلانه از خود نشان می‌داد. او می‌توانست بر احساسات خود مسلط باشد. ماریان، خواهر کوچکتر الینور بود که باهوش، جذاب و زیبا بود. او احساسات قدرتمندی داشت و هیچگاه احساسات خود را پنهان نمی‌کرد. احساسات برای او بسیار ارزشمندتر از عقلانیت بود. او در برخی موارد بسیار شاد و در برخی موارد بسیار اندوهگین بود.

سومین دختر خانم دشوود هم رفتاری مشابه ماریان داشت. مارگارت تنها سیزده سال داشت و همیشه دوست داشت که به او به عنوان فردی مستقل نگاه شود. او از اینکه مجبور به انجام کاری باشد، بیزار بود. ماریان و خانم دشوود از شرایط پیش آمده بسیار اندوهگین بودند.

جان دشوود همواره به قولی که به پدرش داده بود می‌اندیشید. او تصمیم گرفته بود به هر کدام از خواهرانش ۱۰۰۰ پوند بدهد و بر سر این موضوع با فانی مشورت کرد.

«سه هزار پوند؟! این پول مال هریه. چطور می‌تونی اینقدر با بچه خودت نامهربون باشی!»

«اما من باید به مادرخونده و خواهرام کمک کنم. من به پدرم قول دادم و باید به قولم عمل کنم. ولی شاید حق با تو باشه و این مبلغ خیلی زیاد باشه. به نظرم ۵۰۰ پوند برای هر کدوم می‌تونه کافی باشه.»

«وقتی که هری بزرگ بشه، به همه پولش نیاز داره. نمی‌تونیم اون پول رو جای دیگه خرج کنیم. به نظرم می‌تونیم هر چند وقت به چند وقت به خانم دشوود و دخترهاش هدیه‌های ۵۰ پوندی بدیم. یه خونه براشون پیدا کن که بتونن اونجا زندگی کنن.»

جان با پیشنهاد فانی موافقت کرد و تصمیم گرفت که با این کار هم پول بیشتری برای خود نگه دارد و هم همسرش را خوشحال کند.

خانم دشوود و دخترانش به مدت شش ماه پس از مرگ هنری دشوود در نورلند پارک ماندند. در این مدت فانی بارها و بارها آن‌ها ناراحت کرد و خانم دشوود به دنبال خانه دیگری برای اقامت می‌گشت.

فانی دشوود دو برادر به نام‌های ادوارد و رابرت فررز11 داشت. ادوارد، برادر بزرگ فانی، که بیست و چهارساله بود، برای مدتی به نورلند پارک آمد. ادوارد بسیار خجالتی بود و به سختی می‌توانست با افراد غریبه صحبت کند. او مهربان و با ملاحضه بود و هیچ شباهتی به خواهرش فانی نداشت. او همیشه با خانم دشوود و دخترانش رفتار مودبانه‌ای داشت و از شرایط پیش آمده برای آن‌ها بسیار ناراحت بود. او می‌دانست که نورلند پارک برای مدت زیادی خانه آن‌ها بود و حال جدا شدن از آن و زندگی کردن در این شرایط برای آن‌ها بسیار سخت بود.

الینور و ادوارد زمان زیادی را با هم سپری می‌کردند. آن‌ها گاهی با هم قدم می‌زدند و گاهی در محوطه سوارکاری می‌کردند. ادوارد در کنار الینور دیگر آن مرد خجالتی همیشگی نبود و همیشه حرفی برای گفتن داشت. خانم دشوود مطمئن بود که این دوستی به ازدواج ختم خواهد شد و در این باره به ماریان گفت:

«فکر می‌کنم ادوارد عاشق الینور شده و الینور هم ادوارد رو دوست داره. اگه همه چیز به خوبی پیش بره، خواهرت می‌تونه تا چند ماه آینده ازدواج کنه و خونه خودش رو داشته باشه. من خیلی دلم براش تنگ میشه، ولی ادوارد اونو خوشبخت می‌کنه و این موضوع خوشحالم می‌کنه.»

«من اینطور فکر نمی‌کنم مامان. ادوارد رفتار خوشایندی داره، ولی خیلی کم صحبت می‌کنه. نمی‌دونم الینور چطور می‌تونه عاشق فردی بشه که اینقدر کسل‌کننده و کم انرژیه. من حتما با یکی ازدواج می‌کنم که مثل خودم پرانرژی و جذاب باشه.»

خانم دشوود خندید و از ماریان خواست تا درباره این موضوع که آیا ارتباطی عاشقانه‌ای بین الینور و ادوارد هست یا نه، اطلاعاتی به دست آورد. ماریان تصمیم گرفت تا با الینور صحبت کند.

«تو واقعا ازش خوشت میاد؟ به نظر میاد هیچ هیجان و احساسی نداره.»

«تو اونو نمیشناسی. آره قبول دارم که ظاهر آروم و کم تحرکی داره ولی وقتی باهاش بیشتر آشنا شدم متوجه شدم که خیلی خوب و دوست‌داشتنیه»

«یعنی می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟»

«من کی گفتم می‌خوام باهاش ازدواج کنم؟ فقط میگم که آدم خوبیه و به نظرم رفتارش قابل قبوله.»

شرایط جدید خانواده دشوود باعث شده بود که الینور اعتماد به نفس لازم برای فکر کردن به ازدواج را نداشته باشد. به همین دلیل سعی میکرد که احساسات خود را پنهان کند. ماریان خانم دشوود را از شرایط پیش آمده باخبر کرد و پیش از اینکه آن‌ها اقدامی بکنند، فانی با خانم دشوود صحبت کرد. او به خانم دشوود گفت که این ازدواج برای خانواده فررز ناخوشایند است و خانم دشوود از این موضوع بسیار ناراحت شد.

سر جان میدلتون12 یک از آشنایان دور خانواده دشوود بود. او نامه‌ای به نورلند پارک نوشت و در آن از خانم دشوود و دخترانش دعوت کرد تا به کلبه‌ای در املاکش در بارتون پارک13 در دوونشایر14 نقل مکان کنند. موقعیت خوبی برای خانم دشوود ایجاد شده بود تا از فانی و شرایط پیش آمده دور شود. او به سِر جان نامه‌ای نوشت و طی آن به او گفت که دعوتش را می‌پذیرد. اخبار جدید به جان دشوود رسید و او کمی خجالت کشید. مادرخوانده و خواهرانش به خاطر رفتارهای همسرش می‌خواستند به نقطه بسیار دوری بروند. او پیشنهاد کرد که کرایه شش ماه اول خانم بارتون را بدهد و خانم دشوود از این کار او بسیار خوشحال شد. وقتی ادوارد از این موضوع باخبر شد، بسیار اندوهگین شد. او می‌دانست که دوونشایر بسیار دور است. خانم دشوود به او گفت که با اینکه خانه جدیدشان بسیار کوچک است، اما همیشه می‌تواند منزلی برای میزبانی از دوستانشان باشد. یک سری اثاثیه در کلبه جدید آن‌ها بود و خانم دشوود تصمیم گرفت که تنها یک سری ظروف چینی و چند تکه از اثاثیه ساده را به همراه کتاب‌هایش، پیانوی ماریان و تصاویر الینور به آنجا ببرد. زندگی آن‌ها به کلی تغییر می‌کرد و آن‌ها از این به بعد باید در خانه بسیار کوچکی به سادگی زندگی می‌کردند. خانم دشوود کالسکه و اسب‌های شوهرش را فروخت تا دیگر درگیر هزینه نگهداری آن‌ها نباشد. او چندین پیشخدمت در نورلند پارک داشت، اما برای بارتون تنها می‌توانست سه نفر را با خود ببرد. به محض اینکه توافق اولیه انجام شد، سه خدمتکار به بارتون رفتند تا پیش از رسیدن خانواده دشوود، آنجا را تمیز کنند. در نهایت آن‌ها نورلند پارک را با همه خاطراتش ترک کردند به سمت خانه جدیدشان رفتند.

 

بارتون

ماه سپتامبر بود و هوا خوب بود. مسیر بین ساسکس و دوون بسیار طولانی بود. آن‌ها باید مدت زیادی در کالسکه می‌ماندند. ابتدای سفر شرایط برای آن‌ها بسیار دشوار بود، ولی وقتی به بارتون نزدیک شدند، حال و هوای آن‌ها عوض شد. دوون منطقه‌ای بسیار زیبا بود و آن‌ها از کنار مناظر زیبایی عبور کردند.

کلبه بارتون بسیار کوچک، اما خوش‌ساخت و راحتی بود. این کلبه در کنار دره‌ای بنا شده بود و دهکده بارتون در یکی از تپه‌های پشت کلبه بود. در جلوی کلبه چمنزار زیبایی بود و حصاری با یک دروازه کوچک چوبی، چمنزار را از جاده جدا می‌کرد. پشت کلبه، باغ زیبایی بود که با دیواری احاطه شده بود. خانم دشوود دروازه چوبی کوچک را باز کرد و به در جلویی کلبه رسید. مدت کوتاهی بعد کل خانواده در اتاق نشیمن دور هم جمع شدند و با خوشحالی به اطراف نگاه کردند. خانم دشوود رو به فرزندانش گفت:

«خونه جدیدمون خیلی بزرگ نیست، ولی خیلی راحت می‌تونیم یه سری اتاق بهش اضافه کنیم. به نظرم پیانوی ماریان رو می‌تونیم کنار پنجره بگذاریم. اینجا خیلی زود شبیه خونه خودمون میشه.»

همه به سرعت شروع به اضافه کردن وسایل خود به خانه کردند و صبح روز بعد اولین بازدیدکننده به دیدار آن‌ها آمد. سر جان میدلتون مردی چهل ساله، خوش قیافه و متشخص بود. دو خدمتکار همراه او بودند. رفتار او با میهمانانش بسیار محترمانه بود و خانم دشوود از او خواست تا به همراه همسرش به خانه آن‌ها بیایند. روز بعد آن‌ها به خانه خانواده دشوود آمدند. بانو میدلتون قدبلند و با پوشش و چهره‌ای زیبا بود. او تقریبا سیزده سال از همسرش جوانتر بود. او باهوش یا تحصیل‌کرده نبود و حرف زیادی برای گفتن نداشت. پس از پایان میهمانی، آقای میدلتون از خانواده دشوود خواست تا به دیدار آن‌ها بروند.

«خانه ما کمتر از یک کیلومتر با اینجا فاصله دارد و اگر به دیدار ما بیاید بسیار خوشحال خواهیم شد.»

دو خانواده ارتباط بسیار خوبی با هم داشتند و چند رو بعد خانواده دشوود برای ملاقات خانواده میدلتون به بارتون پارک رفتند. وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند که مادر بانو میدلتون، خانم جنینگز15 هم به دیدار آن‌ها آمده بود. علاوه بر او یکی از دوستان نزدیک آقای میدلتون هم آنجا بود. کلنل برندون16 در دلافورد17 زندگی می‌کرد که از خانه آقای میدلتون فاصله چندانی نداشت.

خانم جنینگز بسیار خوش‌رفتار بود و دو دختر او با افرادی سرشناس و ثروتمند ازدواج کرده بودند. دختر بزرگ او با سر جان و دختر کوچکش شارلوت18 با یکی از اعضای پارلمان به نام توماس پالمر19 ازدواج کرده بودند. او زن مهربانی بود، اما گاهی در خصوص افرادی که می‌شناخت به شایعه‌پراکنی می‌پرداخت. وقتی زمان شام رسید، او خود را به الینور و ماریان نزدیک کرد و به آن‌ها گفت:

«عزیزان از خودتون بگید. مطمئنم که مردان زیادی در ساسکس بودند که علاقه زیادی به شما داشتند. حتما خیلی ناراحت شدن که شما اونجارو ترک کردین، ولی شک ندارم که خیلی زود خودشون رو به اینجا می‌رسونن.»

الینور لبخندی زد و ماریان سرش را تکان داد، اما هیچ کدام پاسخی به خانم جنینگز ندادند.

کلنل برندون مردی ساکت و حساس بود. او قدبلند و خوش‌برخورد بود و خانم جنینگز به دختران گفت که با اینکه کلنل برندون سی و پنج سال دارد، اما هنوز ازدواج نکرده است. اما از نظر ماریان و مارگارت او پیرتر از آن بود که برای آن‌ها جذاب باشد.

پس از شام خانم جنینگز شروع به صحبت درباره عشق و معشوق کرد. وقتی کمی از غروب گذشت، سر جان از ماریان خواست تا برای آن‌ها پیانو بنوازد. همه شروع به تشویق دختر جوان کردند، اما کلنل برندون با دقت به او گوش کرد و از اجرای او لذت برد. خانم جنینگز متوجه این موضوع شد و فورا در ذهنش تصور کرد که می‌تواند ارتباطی عاشقانه‌ای بین کلنل و ماریان ایجاد کند. او بدون مقدمه شروع به صحبت کرد:

«فکر کنم کلنل برندون عاشق ماریان شده. ماریان تو خیلی زیبا هستی و خیلی زیبا می‌نوازی و می‌خونی. کلنل هم مردی ثروتمند و متشخصه و فکر می‌کنم ازدواج خیلی خوبی داشته باشین.»

کلنل برندون اهمیتی به صحبت خانم جنینگز نداد، ولی ماریان از رفتار نسنجیده او بسیار ناراحت شد. وقتی به خانه برگشتند، ماریان فورا رو به خانواده‌اش گفت:

«کلنل برندون خیلی پیرتر از اون چیزیه که بتونی عاشق شه. یه جا گفت که شونه‌هاش درد می‌کنن و باید همیشه کت ضخیم و گرم بپوشه. اینجور آدما نباید ازدواج کنن، مگر اینکه بخوان یه پرستار برای خودشونن استخدام کنند.»

الینور با لبخندی گفت:

«ولی به نظر من کلنل برندون پیر نیست و نیازی هم به پرستار نداره.»

ماریان پاسخی نداد و کمی دیرتر شروع به صحبت با مادرش کرد:

«مامان، من نگرانن ادوارد فررز هستم. فکر کنم مریض شده باشه. اون می‌دونه که ما اومدیم بارتون و دو هفتست از اومدن ما می‌گذره، ولی هنوز برای دیدن الینور نیومده. برام عجیب که چرا الینور چیزی در موردش نمیگه. این دو نفر واقعا عجیب هستن، من هیچوقت نمی‌تونم اینجوری احساساتم رو پنهان کنم.»

دشوودها در خانه جدید خود بسیار خوشحال بودند و اغلب برای دیدار همسایه‌ها به خانه آن‌ها می‌رفتند، اما چون کالسکه‌ای نداشتند، نمی‌توانستند به نقاط دورتر بروند. در چند روزی که بارندگی شدید بود، امکان بیرون رفتن از خانه برای دختران وجود نداشت. وقتی هوا کمی بهتر شد، مارگارت و ماریان تصمیم گرفتند که کمی اطراف را ببینند. در دره‌ای نزدیک، خانه‌ای قدیمی به نام آلنهام کورت20 بود که پیرزنی در آن‌جا زندگی کرد. خانم اسمیت21 پیر و بیمار بود و معمولا افرادی زیادی به ملاقات او نمی‌رفتند. ماریان و مارگارت از هوای خوب لذت می‌بردند و قدم‌زنان از خانه دورتر شدند. ناگهان آسمان بار دیگری ابری شد و بارانی شدید شروع به بارش کرد. هیچ درخت یا ساختمانی در نزدیکی آن‌ها نبود و آن‌ها نمی‌توانستند سرپناهی پیدا کنند. تصمیم گرفتند که به سمت خانه بدوند و چیزی نگذشته بود که هر دو کاملا خیس شدند. ماریان سُر خورد و بر زمین افتاد و فریاد کشید:

«مارگارت، من نمی‌تونم ادامه بدم. برو کمک بیار.»

در این حال، مرد جوانی به نزدیکی تپه آمد. یک تفنگ و دو سگ شکاری همراهش بودند. وقتی ماریان را دید، تفنگش را بر زمین گذاشت و به سمت او حرکت کرد. زانوی ماریان آسیب دیده بود و او نمی‌توانست حرکت کند. مرد جوان به سرعت ماریان را از زمین بلند کرد و به سمت پایین تپه رفت و او را به داخل خانه برد. خانواده دشوود از دیدن این صحنه بسیار متعجب شدند و دیدند که مرد جوان ماریان را به آرامی روی یک صندلی قرار داد. مرد جوان شروع به صحبت کرد:

«از ورود غیرمنتظره‌‌ام عذرخواهی می‌کنم، اما این دختر آسیب دیده بود و به کمک نیاز داشت.»

خانم دشوود به سرعت گفت:

«خواهش می‌کنم عذرخواهی نکنید، از بخت خوب ما بود که شما در آن نزدیکی حضور داشتید. می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟»

مرد جوان بسیار مودب و جذاب بود و با صدای زیبایش گفت:

«من ویلوبی22 هستم و در آلنهام زندگی می‌کنم. الان کاملا خیس شده‌ام و فکر می‌کنم بهتر است هرچه زودتر اینجا را ترک کنم، اما فردا برای جویا شدن حال بانوی جوان به اینجا باز خواهم گشت.»

«بسیار عالی. دختری که شما نجاتش دادید، دخترم دوشیزه ماریان دشوود است. این دو نفر هم خواهران او، الینور و مارگارت هستند و از آشنایی با شما خوشوقتیم.»

مرد جوان کمی خم شد و سپس بدون گفتن حرف دیگری از خانه خارج شد. دشوودها به یکدیگر نگاه کردند و مارگارت شروع به صحبت کرد:

«چه مرد جذابی بود! منتظرم دوباره ببینمش. ماریان نظر تو چیه؟»

ماریان لبخندی زد، اما نمی‌توانست صحبت کند. وقتی سِر جان میدلتون به خانه آن‌ها آمد، خانم دشوود درباره اتفاقی که افتاده بود با او صحبت کرد.

«جان ویلوبی؟ چه خبر خوبی. واسه مهمونی پنجشنبه شب دعوتش می‌کنم. خانم اسمیت که در آلنهام کورت زندگی می‌کنه، عمه جان ویلوبیه. جان وارث خانم اسمیته و یک خانه دیگر در منطقه سامرست23 داره. اون شوهر ایده‌آل هر دختری می‌تونه باشه. به نظرم ارزششو داره که به دام عشق بیاندازینش.»

خانم دشوود با لبخند گفت:

«دخترهای من کسی رو به دام نمی‌اندازن سِر جان، ولی اگه واقعا آقای ویلوبی همسایه مناسبی هستن، خوشحال میشیم که ارتباط بیشتری باهاشون داشته باشیم.»

«اون مرد سرحال و سرزنده‌ایه. روز کریسمس سال گذشته، به مهمونی ما اومد و تمام روز رو در حال رقصیدن بود. بعدش صبح زود بیدار شد و رفت شکار.»

ماریان فریاد کشید:

«اون دقیقا همون مردیه که من دوست دارم. خیلی دوست دارم دوباره ببینمش.»