میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

نیمه تاریک وجود

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

مقدمه

 

رشد فردی موضوعی است که ما دائم با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم. می‌دانیم چیزی اشتباه است و باید آن را تغییر دهیم، اما مقاومت می‌کنیم. هر چند که حمل بار دردهایمان هم تاریخ انقضا دارد. همیشه نمی‌توانیم آن‌ها را با خود به هر سمتی بکشیم، بالاخره یکجا سنگینی آن ما را زمین می‌زند.

پس چاره کار کجاست؟ چاره آنجاست که با خودمان روبرو شویم. باید سفری به ابعاد درونی خودمان آغاز کنیم و با حقایق روبرو شویم، آن وقت است که می‌دانیم چه چیزی اشتباه است و چه چیزی را باید نگه داریم. البته همیشه اجازه می‌دهیم که ذهن بی‌پروایمان ما را به هر سمتی بکشاند.

عمده این کشش ذهنی نتیجه‌ ترس است. ما تمام ترس‌هایمان را به دیگران منتقل می‌کنیم. در واقع نشان می‌دهیم که چیزی در درون ما است که باید آن را پنهان کنیم. باور داشتن به چنین مسائلی می‌تواند مانع بزرگی سر راه زندگی همه انسان‌ها باشد.

ما با زبان بی‌زبانی، خودمان را محدود می‌کنیم. شاید از بیرون انسان قوی و فوق‌العاده‌ای به نظر برسیم، اما تا وقتی که به این رفتارهایمان ادامه دهیم، از درون پیر خواهیم شد و وقتی به خودمان می‌آییم متوجه می‌شویم که در سراشیبی سقوط قرار گرفته‌ایم.

همه ما درون خود سایه‌هایی داریم. البته همیشه سایه‌ها نشانه‌های تاریکی نیستند، گاهی پشت هر سایه‌ای، اسراری از موفقیت، روشنایی و عشق وجود دارد. باید پرده‌ها را کنار بزنیم و به سمت هر آنچه که فکر می‌کنیم تاریک است، حرکت کنیم.

در این میان متوجه می‌شویم که تنها نیستیم و سایه‌ها، آموزگاران حقیقی ما در زندگی هستند. آنها به ما یاد می‌دهند که اشتباه کنیم، تجربه به دست آوریم و برای آزادی درونی به تکاپو بیفتیم.

زمانی که متولد می‌شویم به جز خوبی و نکات مثبت، چیزی در خودمان نمی‌بینیم. اصلا با این معانی آشنا نیستیم که بخواهیم برایش داستان‌سرایی کنیم و به تخریب خودمان بپردازیم. ما ذهنی خالی اما سرشار از مثبت‌اندیشی داریم. باور داریم که محدودیتی در وجود ما نیست و می‌توانیم به سمت هر جریانی، هر چند خطرناک حرکت کنیم.

وقتی بزرگتر می‌شویم، تحت تاثیر آموزش‌های دیگران قرار می‌گیریم. به ما یاد می‌دهند که چطور رفتار کنیم، چه چیزی بپوشیم، چه چیزی بخوریم و از غریبه‌ها بترسیم و در تصمیمات‌مان همیشه به دیگران وابسته باشیم. این داستان برای همه ما رخ می‌دهد تا جایی که خواست و باور زندگی دیگران را به خواست درونی خودمان ترجیح می‌دهیم.

انگار به دنبال این هستیم که فقط دیگران را ساکت کنیم تا در مورد ما انتقاد نکنند. یاد می‌گیریم که دیگران را به خوب و بد تقسیم بندی کنیم و باید تا جایی که می‌توانیم فقط خوب‌ها را به جمع خود راه دهیم!

اما به راستی خوب و بد چه معنایی دارد و چه کسی تعیین می‌کند که انسان‌های دیگر خوب هستند یا بد؟ ما که درون ذهن دیگران زندگی نمی‌کنیم که این موضوع را تشخیص دهیم! ولی براساس چیزهایی که یاد گرفته‌ایم معمولا اکثر آدم‌ها را با ویژگی‌های منفی می‌شناسیم.

همه صفات خوب و بد در خودمان هم وجود دارد، اما به دلیل اینکه هرگز با آن‌ها روبرو نشده‌ایم فکر می‌کنیم که خوب مطلق هستیم و دیگران چون بد هستند دائم ما را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند.

بخش مهمی از شکست‌های ما در زندگی به خاطر انکار اتفاق می‌افتد. ما انکار می‌کنیم که گاهی می‌ترسیم، انکار می‌کنیم که گاهی خسته می‌شویم و نیاز داریم هیچ کاری انجام ندهیم. با انکار نکات منفی، هر چیز خوبی را هم در خود خاموش خواهیم کرد و به بدترین انسانی که تا امروز روی زمین وجود داشته تبدیل خواهیم شد.

زمانی که ۲۸ ساله بودم مواد مصرف می‌کردم و وقتی از خواب بیدار می‌شدم چیزی درونم به من می‌گفت که باید تغییر کنم و این روش زندگی پایان خوشی نخواهد داشت. من هر روز منتظر بودم، منتظر اینکه کسی بیاید و من را از وضعیتی که در آن گرفتار شدم، نجات دهد. اما در کمال ناباوری هیچ‌کس نیامد.

فهمیدم که در بازی بین اعتیاد و زندگی یک راه دارم و باید یکی را انتخاب کنم. اگر به همان شیوه قبلی زندگی کنم، مرگ زود هنگام و نه چندان خوشایند در انتظار من خواهد بود و فهمیدم که شاهزاده‌ای با اسب سفیدی هم در کار نیست تا من را سوار بر کالسکه کند و به دنیای زیبایی‌ها ببرد.

آن روز صبح وقتی روبروی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم، بدون وقت تلف کردن تلفن را برداشتم و کمک خواستم. مدتی طول کشید، اما اعتیادم را ترک کردم، دوستان خود را تغییر دادم و به ارزش‌های جدیدی در زندگی ایمان آوردم.

البته گاهی از خودم ناامید می‌شدم، چون با وجود تلاش‌هایی که انجام می‌دادم از خودم متنفر بودم! زمان گذشت تا اینکه در سمینار فردی به نام جان اسمیت، شرکت کردم. در حین سخنرانی او، من از بین حضار بلند شدم و شروع به حرف زدن کردم. آنقدر حرف زدم که جان به من گفت تو زن بی‌پروایی هستی!

ترسیدم که او چطور می‌داند؟ من که در مورد این موضوع با کسی حرفی نزده بودم. به هر حال در این سمینار من در مورد اینکه از خودم متنفر هستم صحبت کردم. جان گفت: «از خودت متنفری چون بی‌پروا بودنت را بر خود غالب کرده‌ای».

من آنقدر روی ویژگی‌های منفی و برچسب‌هایی که در طول زندگی به من نسبت داده بودند تمرکز کرده بودم که هر تغییر مثبت و هر ویژگی خوب را بی‌ارزش می‌دانستم. بی‌پروایی و زبان تند من همه را کلافه می‌کرد، اما جان گفت حتی در این مورد هم نکات مثبتی وجود دارد.

مثلا اگر بخواهی یک لباس را پس دهی، اگر زبان دراز باشی، به راحتی این کار را انجام می‌دهی، اگر کسی پولت را بالا کشید، با بی‌پروایی و تندی خود می‌توانی حقت را بگیری.

او راست می‌گفت. در هر ویژگی منفی، موارد مثبتی هم وجود دارد، اما من همیشه نیمه خالی لیوان را می‌دیدم. من یاد گرفتم که در مقابل خودم مقاومت نداشته باشم.

فهمیدم که مقاومت‌های من باعث نفرت از خودم شده بود. توانستم زبان درازی و بی‌پروایی خود را کنترل کنم، اما هر جا که لازم می‌شد از آن به نفع خودم و برای تغییر شرایط استفاده می‌کردم.

من فهرست همه قسمت‌هایی از درونم را که از آن متنفر بودم یادداشت کردم، نکات منفی و مثبت آن را بیرون کشیدم و زنجیر کنترل آن‌ها را از گردن خودم باز کردم. من آن‌ها را اسیر نکردم، اجازه دادم آزادانه وجود داشته باشند، اما همه را تحت کنترل خودم درآوردم.

در این میکروکتاب می‌خواهم به شما یاد دهم که باید به تاریکی بروید، تا روشنایی را درک کنید. تا وقتی پشت دیوار تردیدها منتظر تغییر هستید، مطمئن باشید هرگز معجزه‌ای رخ نخواهد داد. زمانی تغییر می‌کنید که اولین قدم برای شکستن دیوار سایه‌ها را بردارید.