میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

شبح اپرا

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
ناشناخته

فصل اول

فرشته موسیقی

 

غروب یکی از روزهای تابستان ۱۸۸۰، در خلیج برتانی1 در فرانسه بود. دختری جوان به همراه مردی کهنسال بر روی نیمکتی نزدیک کلیسایی قدیمی نشسته بودند. دختر آواز می‌خواند و پیرمرد در حال نواختن ویولون بود. کریستینا2 و پدرش نوازندگان جهانگرد بودند و تقریبا به همه کشورهای اروپا سفر کرده بودند. آن‌ها گاهی در هتل، گاهی در خیابان و یا هر جای دیگری به اجرا می‌پرداختند و از آنجاییکه صدای کریستینا بسیار زیبا بود، همه از اجرا لذت می‌بردند.

اجرای آن روز آن‌ها بسیار غمگین بود و کریستینا ترانه‌ای درباره دریا و عشق می‌خواند. مردی به همراه پسر کوچکی در کنار آن‌ها ایستاده بودند و به آن‌ها نگاه می‌کردند. آن‌ها دو برادر به نام‌های رائول3 و فیلیپ4 بودند که رائول یازده سال و فیلیپ سی و یک سال داشت. کریستینا شال آبی بلندی را بر روی شانه‌اش گذاشته بود که ناگهان باد شدیدی وزید و شال به دریا افتاد. پسر جوان گفت:

«همونجا بمونید. من الان شالتونو براتون میارم.»

فیلیپ خواست که جلوی رائول را بگیرد، اما او به حرف برادرش گوش نکرد و به داخل دریا رفت و با شال آبی به سمت کریستینا رفت. کریستینا شال را گرفت و با لبخندی بر لب گفت:

«ممنونم. همیشه یادم می‌مونه که چه لطفی به من کردی.»

لباس‌های رائول خیس شده بودند و این موضوع فیلیپ را به شدت عصبانی کرده بود. او با ناراحتی گفت:

«باید زود بریم خونه لباساتو عوض کنی.»

اما رائول علاقه‌ای به ترک آن‌جا نداشت و می‌خواست باز هم با دختر جوان صحبت کند.

«میشه یه آهنگ برای من بخونید؟»

«بله حتما. آهنگ بعدی رو برای تو می‌خونم.»

بار دیگر پیرمرد شروع به نواختن ویولون کرد و کریستینا ترانه غمگینی درباره عشق و ستارگان خواند. رائول محو اجرای زیبایی پدر و دختر شده بود و با چهره‌ای مملو از هیجان گفت:

«شما واقعا صدای قشنگی دارید و خیلی خوب می‌خونید.»

«پدرم معلم خیلی خوبی بود و به خوبی به من آموزش داد.»

«نه کریستینا، من معلم خوبی نبودم. به زودی معلمی بهتری برات پیدا کنم.»

اما کریستینا همچنان اعتقاد داشت که پدرش معلم بسیار خوبی است. پدرش رو به فیلیپ و رائول گفت:

«به زودی یک معلم خیلی خوب به کریستینا آموزش می‌دهد. من به زودی خواهم مرد و می‌خواهم بعد از من فرشته موسیقی به دخترم آموزش دهد.»

ناگهان صدای بسیار زیبایی از کلیسا بلند شد. نوازنده ویولون دیگری در حال نواختن موسیقی بود و کار او به حدی زیبا بود که کریستینا را مبهوت خود کرده بود.

 

مهمانی خانه اپرا

خانه اپرای پاریس بسیار بزرگ بود و صدها اتاق، چندین راهرو و چندین زیرزمین عمیق در زیر تالار اصلی داشت. در غروب یکی از روزهای سال ۱۸۹۰، مدیر خانه اپرا مهمانی‌ای در آنجا برپا کرده بود. محل برگزاری مهمانی، اتاق بسیار بزرگ پشت صحنه اصلی خانه اپرا بود. صدها نفر در این عمارت کار می‌کردند و برخی از آن‌ها خواننده، برخی رقاص، گروهی نوازنده ارکستر، گروهی نگهبان لباس‌های ویژه مراسم، گروهی مسئول روشنایی و گروهی دیگر مسئول فروش بلیت بودند. همه آن‌ها به مهمانی مدیر رفته بودند و رقصنده‌ها و خواننده‌ها بسیار هیجان‌زده بودند. آن‌ها در گوشه‌ای از سالن در حال صحبت بودند، اما موضوع اصلی صحبت آن مهمانی نبود و آن‌ها درباره شبحی در خانه اپرا صحبت می‌کردند.

برخی از آن‌ها می‌گفتند که مردی عجیب در خانه اپرا دیده‌اند که معمولا یک ردای مشکی به تن و نقاب سفیدی به چهره داشت و هیچگاه با کسی صحبت نمی‌کرد؛ آن‌ها او را شبح اپرا خطاب می‌کردند. یکی از خوانندگان زیبا با نگرانی درباره شبح اپرا صحبت می‌کرد:

«من خودم هفته پیش دیدمش. اون قدبلند و لاغر بود و یک ردای مشکی پوشیده بود. چهره‌اش مشخص نبود یک نقاب سفید جلوی صورتش بود و با اینکه دو تا سوراخ روی نقاب بود، اما نتونستم چشماشو ببینم. خیلی ترسیده بودم. مادام ریچارد5 یه چیزایی در موردش می‌دونه. اون به من گفت که شبح اپرا هر غروب داخل لژ شماره ۵ می‌شینه و اپرا رو تماشا می‌کنه. اون گفت که هر روز بابت اجرا برنامه ۲۰ فرانک ازش می‌گیره.»

در همین حال مادام ریچارد وارد اتاق شد. او مسئول بلیت‌فروشی مجموعه بود و جثه‌ای درشت و صدایی بلند داشت. همه خواننده‌ها و رقصنده‌ها از او می‌ترسیدند. او با صدایی بلند گفت:

«بازم دارید درباره شبح حرف می‌زنید؟!»

«بله، بله! میشه در موردش به ما بگید. اون همیشه تو لژ شماره ۵ می‌شینه؟»

«من بلیت لژ شماره ۵ رو به کسی نفروختم ولی همیشه موقع اجرای اپرا می‌بینم که یکی اونجا نشسته. حتی تا حالا ندیدم کسی از در وارد اون لژ بشه. ولی من هر روز یک برنامه اجرا روی صندلی میذارم و بعد از تموم شدن اجرا می‌بینم که برنامه ناپدید شده و به جاش ۲۰ فرانک روی صندلی هست.»

یکی از خوانندگان با تعجب گفت:

«شبح اپرا بابت برنامه اجرا پول خرج می‌کنه! اون باید شبح پولداری باشه!»

مادام ریچارد گفت:

«همینطوره. اون احتمالا پولدار و محترمه. همیشه لباس خوبی می‌پوشه.»

ناگهان در به صدا در آمد و یکی از رقصنده‌ها در را باز کرد. مردی قدبلند و لاغر با لباسی مشکی و زیبا پشت در بود. رقصنده جیغ بلندی کشید:

«شبح! شبح!»

دوستانش به او خندیدند و گفتند:

«اون شبح نیست. پرشینه.»

مرد قدبلند نگاه عجیبی به رقصنده کرد و با صدایی آهسته پرسید:

«کارلوتا6 کجاست؟»

رقصنده به یکی از راهروها اشاره کرد و گفت که کارلوتا در اتاق رختکن است و با توجه به خستگی زیاد احتمالا به مهمانی نخواهد آمد. پرشین تشکر کرد و رفت. رقصنده از دوستانش درباره او پرسید.

«اون پرشین و دوست قدیمی شبح اپراست!»

و همه شروع به خندیدن کردند.

 

رائول به اپرا می‌رود

رائول مردی جذاب و باهوش بود که در سن بیست و یک سالگی، توجه همه را به خود جلب می‌کرد. در بهار سال ۱۸۹۰ او به پاریس رفته بود و مدتی با برادرش فیلیپ زندگی می‌کرد. فیلیپ چهل و یک ساله و مردی ثروتمند و مهم در پاریس بود. او دوست مدیر خانه اپرا بود و خوانندگان مشهور زیادی را می‌شناخت. یکی از روزها او به رائول پیشنهاد کرد برای دیدن خواننده محبوبش، کارلوتا، به خانه اپرا بروند. رائول از پیشنهاد فیلیپ خوشحال شد و گفت:

«همه درباره کارلوتا میگن. واقعا دوست دارم صداشو بشنوم.»

«امشب هم می‌تونی صداشو بشنوی و هم می‌تونی از نزدیک ببینیش. من معمولا میرم رخت‌کن و باهاشون صحبت میکنم.»

دو برادر به خانه اپرا رفتند، اما خبری از کارلوتا نبود. مشخص شد که به دلیل بیماری کارلوتا، خواننده دیگری اجرای آن شب را بر عهده گرفته بود. زنی جوان با مو‌های زیبا و چشمان آبی که بسیار زیبا می‌خواند. مردم بسیار هیجان‌زده شده بودند و با تشویق، او را تحسین می‌کردند. فیلیپ پرسید:

«اون کیه؟ واقعا زیبا می‌خونه!»

«من میشناسمش و تو هم اونو قبلا دیدی. یادته وقتی برتانی بودیم، یه دختری با پدرش رو نیمکت بودن و اون برامون یه آهنگ خوند؟ من شال آبی اونو از دریا پیدا کردم و براش بردم. یادته کاملا خیس شده بودم؟»

«آره یادمه. باباش ویولون می‌زد و دختر می‌خوند. اما تا حالا ندیده بودم که اینجا اجرا داشته باشه. واقعا کارش خوبه.»

حضار خواننده جوان را دوست داشتند و در پایان اجرا مدت زمان طولانی‌ای برای او دست زدند. پس از اجرا رائول و فیلیپ با مدیر خانه اپرا ملاقات کردند و درباره دختر جوان از او پرسیدند.

«اسمش کریستیناست. یک روز متوجه صدای زیبایی تو خیابون شدم و اونو با خودم به خانه اپرا آوردم. اینجا معلم خیلی خوبی داره و به زودی همه جا اونو می‌شناسن. امشب که کارلوتا مریض بود، گفتم که کریستینا به جاش اجرا کنه و انصافا هم کارش خیلی خوب بود.»

رائول از فیلیپ خواست که او را به اتاق رخت‌کن ببرد تا بتواند با کریستینا ملاقاتی داشته باشد. آن‌ها با هم به پشت صحنه رفتند و وقتی وارد راهروی اصلی شدند، درهای زیادی در آنجا بود. افراد زیادی پشت در اتاق کریستینا بودند و می‌خواستند با او صحبت کنند. در باز بود، اما مردی در جلوی در ایستاده بود. او دکتر بود و رو به جمعیت گفت که کریستینا بسیار خسته است و بهتر است که استراحت کند. همه مردم از آنجا پراکنده شدند، اما فیلیپ با دکتر صحبت کرد. در همین حال کریستینا چشمش به رائول خورد و به سرعت به سمت در آمد. رائول به سرعت شروع به صحبت کرد:

«من رائول هستم. ما قبلا با هم ملاقاتی داشتیم. اگه یادتون باشه ما ده سال پیش تو ساحل براتنی همدیگه رو دیدیم. همون موقع هم واقعا خوب می‌خوندین و پدرتون ویولون می‌زد.»

«بله یادمه. ده سال پیش بود که شال من افتاد تو دریا و شما اونو واسه من آوردین. یادمه که کاملا خیس شده بودین و برادرتون خیلی عصبانی شده بود. پدرم سال پیش مرد.»

«کریستینا من می‌خوام ببینمت تا بتونیم با هم صحبت کنیم.»

«من الان خیلی خسته هستم، می‌تونیم یه روز دیگه همدیگه رو ببینیم.»

رائول گفت که روز بعد برای ملاقات کریستینا خواهد آمد و دکتر از آن‌ها خواست که آنجا را ترک کنند.

چند دقیقه بعد دو برادر از ساختمان خانه اپرا خارج شدند و دوباره مدیر را ملاقات کردند. فیلیپ درباره وضعیت کارلوتا از او پرسید. مدیر با نگرانی گفت:

«کارلوتا مریض نیست. اون خیلی مضطرب و پریشانه. می‌گه که شبح اپرا رو دیده و دیگه نمی‌تونه اجرا داشته باشه.»

«واقعا فکر می‌کنی شبح واقعیت داره؟!»

«معلومه که نه. ولی به هر حال اون چیزی یا کسی رو دیده که باعث شده بترسه.»

آن‌ها از همه جدا شدند و در مسیر رائول درباره شبح اپرا پرسید. فیلیپ گفت:

«مردم عاشق داستان‌های ترسناک هستن. همیشه این داستان‌های احمقانه رو برای هم تعریف می‌کنن و الانم نوبت داستان شبح اپراست.»

 

لژ شماره ۵

ظهر روز بعد رائول دوباره به خانه اپرا رفت و خود را به پشت رخت‌کن کریستینا رساند. در بسته بود و رائول در پشت در منتظر ماند. صدای دو نفر از داخل رخت‌کن شنیده می‌شد.

«تو باید همیشه عاشق من بمونی و فقط برای من شعر بخونی.»

«من فقط برای تو می‌خونم.»

و در باز شد و کریستینا از اتاق خارج شد. رائول می‌خواست با کریستینا صحبت کند، اما کریستینا حتی متوجه حضور او نشد. او به سرعت وارد راهرو شد و از رائول دور شد. کریستینا با چه کسی صحبت می‌کرد؟ این موضوع به شدت ذهن رائول را درگیر کرده بود. در اتاق کریستینا باز بود و رائول به داخل اتاق نگاه کرد؛ اتاق خالی بود.

در غروب همان روز مهمانی‌ای در خانه اپرا برپا بود که فیلیپ و رائول هم دعوت بودند. این مهمانی در رستوران خانه اپرا بود و مهمانان مشهور و مهمی در آن حضور داشتند. قرار بر این بود که پس از مهمانی، مهمانان برای تماشای اجرایی به سالن اصلی بروند. مهمانان از نوشیدنی‌ و غذا لذت می‌بردند و درباره مسائل مختلف صحبت می‌کردند. رائول متوجه حضور مردی قدبلند و لاغر شد که در حال نوشیدن شراب بود. او با کسی صحبت نمی‌کرد و به رائول نگاه می‌کرد.

«فیلیپ، اون مرد قدبلند و لاغر کیه؟»

«اون مرد پرشینه. خیلی عجیب و باهوشه. اون به معماری خانه اپرا کمک کرده و معمولا غروب رو اینجا می‌گذرونه.»

مدیر خانه اپرا به سمت فیلیپ و رائول آمد و آن‌ها شروع به صحبت کردند.

 

«فیلیپ، همه در مورد شبح اپرا صحبت می‌کنن! چند روزه که داستان‌های عجیبی درباره اون می‌شنوم. مادام ریچارد گفت که اون هر روز تو یکی از لژها می‌شینه. حتی پرشین هم چیزهایی در مورد اون به من گفت. مردم فکر می‌کنن که لژ شماره پنج بدشانسی میاره و برای همین موضوع همیشه خالیه. اونا می‌گن که این لژ محل تماشای اجرا شبح اپراست. اما من هیچ وقت شبح رو ندیدم.»

«اما کارلوتا هم گفته که شبح رو دیده. داستان کارلوتا چی بود؟»

«اون گفت که شبح صورتی کاملا سفید داشت. همه این داستان مسخره رو می‌گن. اما من باور نمی‌کنم. چیزی که برای من مهمه اینه که نگرانی کارلوتا از بین بره تا بتونه باز هم بخونه. لژ شماره پنج امشب خالی نمی‌مونه.»

مهمانی پایان یافت و همه رستوران را ترک کردند و برای دیدن اجرا آماده شدند.

 

لژ شماره پنج دیگر خالی نبود و مدیران در آن نشسته بودند. مدیران شبح اپرا را مسخره می‌کردند و از اینکه این داستان بی‌ارزش پایان یافته بود خوشحال بودند. کارلوتا دوباره برای اجرا آمده بود، اما او مانند همیشه خوب نبود و تمام توجه‌اش به لژ شماره پنج بود. در میان آواز، صداهای عجیبی از دهان کارلوتا خارج می‌شد. این موضوع موجب وحشت حضار شده بود. خانه اپرا با چراغ‌های گازی‌ای که در دیوارهایش تعبیه شده بودند، بسیار روشن شده بود. علاوه بر این لوسترهای شیشه‌ای بزرگی تعبیه شده بودند که از سقف آویزان بودند. مدیران حس می‌کردند که فرد دیگری وارد لژ شماره پنج شده است. اما آن‌ها جرات برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتند. صدایی در گوش آن‌ها می‌گفت:

«قرار نبود که کارلوتا آواز بخواند. حالا که شروع به آواز کرده، آنقدر می‌خواند تا لوستر خانه اپرا را از سقف جدا کند.»

 

ناگهان دو مدیر حس کردند که فرد سوم از لژ خارج شده است. با صدایی بلند، لوستر بزرگ خانه اپرا از سقف جدا شد و به سمت لژ شماره پنج حرکت کرد. مردم به سمت در هجوم بردند و صدایی در تالار پیچید:

«دیگر زمان صلح شبح اپرا به پایان رسیده است.»