فصل اول
عملکرد برتری خفیف
ولگرد ساحلی و میلیونر
با دو نفر از دوستانم میخواهم آشنا شوید. دو نفری که از کودکی تا دبیرستان باهم و دقیقا شبیه به هم بودند. آنها از هر جهتی شبیه بودند به جز یک مورد: انتخاب مسیر و نتیجه نهایی که به آن رسیدند. اولی دانشگاه را رها کرد و به شهر دیگری مهاجرت کرد و به یک ولگرد ساحلی که دائم به دنبال خوشگذرانی بود تبدیل شد و برای تامین هزینههایش در زمین گلف کار میکرد. از شرایطی که داشت ناامید شد و تصمیم گرفت به شهر خودش برگردد و کسبوکار خودش را راهاندازی کند. اما در کارش شکست خورد و همه چیزش را از دست داد.
اما دوست دیگرم با نمرههای عالی از دانشگاه فارغالتحصیل شد و به دانشکده کسبوکار رفت، بعد در یک شرکت بزرگ استخدام شد و تجربههای فوقالعادهای کسب کرد و بعد فعالیتهای کارآفرینی خودش را شروع کرد. او بسیار شاد، موفق و خوشبخت است و هنوز با دوست ولگرد ساحلیاش در ارتباط است. من هم با آنها ارتباط نزدیکی دارم در واقع من بخشی از داستان را جا انداختم: هر دوی آنها من هستم. من آن ولگرد ساحلی بودم که در کارش شکست خورد و کسی که موفق و خوشبخت هست هم من هستم. این تغییرات یک شبه و برقآسا اتفاق نیفتاد. در واقع من خودم را تغییر ندادم چون برخلاف دیگران من باور ندارم کسی واقعا بتواند خودش را تغییر دهد. آن ولگرد ساحلی یک فرد متوسط و عادی بود و این فرد موفق امروز هم دقیقا یک فرد متوسط است. فقط یک تفاوت وجود داشت: من برتری خفیف را پیدا کردم!
تغییر من از ولگرد ساحلی به کسی که امروز هستم نه تنها سریع نبود بلکه بسیار طولانی و پر پیچ و خم بود. من با سعی و خطای زیاد به برتری خفیف رسیدم.
من در کودکی پدرم را از دست دادم، مادرم فوقالعاده بود اما من در مواجه با مشکلات تصمیم گرفتم که رفتارهای بد داشته باشم. تقریبا همه فکر میکردند که من آیندهای نخواهم داشت. به زور در دانشگاه قبول شدم اما همان رفتار سابق را پیش گرفتم. فهمیدم که یک هفته در تعطیلات همه بچهها به تعطیلات در ساحل دیتونا میروند بنابراین از دانشگاه انصراف دادم و به دنبال یک شغل عالی به ساحل رفتم. در آن زمان برای تامین هزینههایم در زمین گلف کار میکردم. یک روز که زیر آفتاب کار میکردم، لحظهای به اعضای باشگاه و ثروتمندانی که بازی میکردند نگاه کردم و از اعماق وجودم از خودم پرسیدم: چرا من جای آنها نیستم؟ چرا آنها بیست برابر من شرایط بهتری دارند؟ آیا آنها بیست برابر از من باهوشتر یا پرتلاشترند؟ قطعا نه. من از شرایطی که داشتم خسته شده بودم پس فهمیدم برای اینکه همه چیز متفاوت شود، مجبورم کار متفاوتی انجام دهم.
بعد از آن روز تنفر انگیز، از کارم استعفا دادم و تمام وسایلم که روی صندلی عقب ماشینم به راحتی جا میشدند را جمع کردم و به سمت آلبورکرکی حرکت کردم. وقتی به نیومکزیکو رسیدم تصمیم گرفته بودم برای همیشه این وضع را کنار بگذارم و وارد دنیای موفقیت شوم. من در تمام زندگیام میدانستم که فردی متوسط هستم، پس برای رسیدن به جایگاه بهتری باید بیشتر تلاش میکردم و پشتکار بیشتری داشته باشم. پس دوباره به دانشگاه برگشتم سختکوشتر شدم در نتیجه نمرات عالی گرفتم و فارغالتحصیل شدم. اگر با خودتان فکر میکنید که پس ادامه مسیر هم برایت حماسی بود باید بگویم که اصلا اینطور نشد. تلاش به تنهایی نمیتواند باعث موفقیت شما شود، دنیا پر از آدمهایی است که تا آخرین توان کار میکنند اما باز هم شرایط خوبی ندارند و شکست میخورند. بعد از دانشگاه در فرودگاه استخدام شدم و آنقدر تلاش کردم که جوانترین مدیر فرودگاههای بینالمللی آمریکا شدم. بعد از آن تا پست مدیریت در یک شرکت بزرگ تکنولوژی پیش رفتم اما هنوز جایگاه خودم را پیدا نکرده بودم. فکر میکردم هر کاری که به ذهنم برسد را میتوانم انجام دهم پس وارد مسیر کارآفرینی شدم و یک شرکت انرژی خورشیدی تاسیس کردم. من حتی نمیدانستم که خورشد از کدام سمت طلوع میکند اما از آنجا که نیومکزیکو پایتخت صنعت خورشیدی جهان بود، به نظرم راهکاری هوشمندانه میآمد. در ابتدا هم همینطور بود و یکی از بزرگترین شرکتهای انرژی خورشیدی شدم. اما هیچ چیز ثابت نیست و من آن را زمانی فهمیدم که برشکست شده و به نقطه صفر رسیده بودم. همه موفقیتهایم نابود شدند و من دوباره یک ولگرد ساحلی بودم.
من از یک ولگرد ساحلی پس از ۱۴سال تلاش به سمت پیشرفت، دوباره شکست خورده بودم و اینبار یک کارآفرین شکست خورده بودم. واقعا به صفر رسیدم؟ واقعا زندگی اینقدر ناعادلانه است و تلاش هیچ ارزشی ندارد؟ قطعا نه. یکبار تصمیم ناگهانی گرفته بودم و با آن موفق نشده بودم حالا باید مینشستم و با دقت و منطق بررسی میکردم. من هم یک ولگرد بودم و هم کارآفرین موفق، تفاوت آنها در چه بود؟ فهمیدم که تفاوت آنها در کارهای سادهای که هر روز انجام میدادند بود.
من فرد متوسطی بودم اما آنجایی که این موضوع را نپذیرفتم تغییرات زندگیام شروع شد. اما این طرز فکر درست بود؟ من متوجه شدم مردم وقتی در سراشیبی قرار میگیرند برای پیشرفت هر کاری میکنند بعد وقتی در شرایط خوبی قرار میگیرند مجدد بیخیال شده و پسرفت میکنند و این لوپ دائم تکرار میشود. متوجه شدم همان فعالیتهایی که من را به متوسط بودن رسانده بود، میتوانست به موفقیت هم برساند ولی وقتی به متوسط بودن میرسیم از انجام آن کارها دست میکشیم پس موفقیتی هم در کار نخواهد بود. پس نیازی نیست که کارهای خارقالعاده یا مهارتهای سخت یاد بگیرید یا ایدههای نوآورانه داشته باشید، در واقع همه کاری که باید انجام دهد این است که همان کارهایی که شما را به متوسط رسانده، ادامه دهید. کاری که ۹/۹۹ درصد از مردم انجام نمیدهند.
حالا چه کارهایی هستند که ما را به متوسط بودن و بعد از آن به موفقیت میرساند؟ من به شما میگویم کارهای ساده. بله این کارها آنقدر سادهاند که نادیده گرفته میشوند و چون سادهاند به نظر بیاهمیت میرسند. این کارهای بزرگِ قهرمانانه نیستند، بلکه کارهای کوچکی هستند که هر روز انجام میدهید. با این حال همین کارهای ساده را افراد ناموفق انجام نمیدهند. کارهایی مثل روزانه ۲ هزار تومان پسانداز کردن یا روزی ۱۰ صفحه کتاب خواندن. کارهایی که در ظاهر بیاهمیت و کوچک هستند اما به گذشت زمان مرکب شده و نتایج بزرگی به وجود میآورند. من این را برتری خفیف مینامم.
این فقط داستان زندگی من نبود. همه شما یک ولگرد ساحلی و یک میلیونر درون دارید و این شما هستید که انتخاب میکنید کدام باشید. بیش از ده سال از آن شب ناامیدی گذشته و من امروز از هر زمان دیگری موفقتر و شادتر هستم، اما این را هم میدانم که ممکن است همین فردا همه چیز را از دست بدهم، من راه نجات را میدانم. چیزی که من را قادر میکند تا از نقطه صفر شروع کنم و به سرعت همه چیز را از نو بسازم.
وقتی کتاب منتشر شد آن را برای دوستانم فرستادم، مدتی بعد آنها با من تماس گرفتند و گفتند که کتاب عالی بود، با خودم گفتم آنها دوستانم هستند و حرفشان را جدی نگرفتم. اما مدتی بعد دوستان دوستانم و صدها نفر دیگر گفتند که این کتاب و نکات ساده آن چگونه زندگیشان را متحول کرده است. به خاطر همین تصمیم گرفتم از قسمت بعد داستانهای آنها را با شما به اشتراک بگذارم تا ببینید برتری خفیف چطور در زندگی آنها تاثیر گذاشته است.
اولین عنصر
بعد از اینکه ورشکست شدم و شرکتم را از دست دادم، نه سرمایهای داشتم و نه پساندازی که کاری را از صفر شروع کنم. تنها یک راه داشتم: اینکه برای دیگری کار کنم همان راهی که وقتی ولگرد ساحلی بودم انجام دادم. اینبار وارد حرفهای شدم که از آن متنفر بودم: فروش! وارد یکی از شرکتهای بزرگ تکنولوژی شدم و روز مصاحبه انتظار داشتم که مدیر شوم اما گفتند اگر میخواهی مدیر شوی باید از فروش شروع کنی. من از فروش هیچی نمیدانستم و حتی هیچ استعدادی هم نداشتم اما باید انجام میدادم. در نهایت فرآیند فروش و آموزشها و تمریناتی که در مسیر آن داشتم زندگی من را متحول کرد. من در آن مسیر چیزی پیدا کردم که آن را اولین عنصر مینامم. بر اساس تجربیاتی که داشتم یک شرکت آموزشی در مورد پیشرفت شخصی تاسیس کردم و نام آن را «شبکه مردم» گذاشتم. ما در این شرکت ویدئوهایی از مسائل مالی تا روابط اجتماعی میساختیم و به کمک آن هزاران نفر توانستند زندگیشان را بهبود ببخشند اما از طرف دیگر افراد زیادی بودند که هیچ تاثیری از ویدئوها نگرفته بودند. بسیاری از آنها تلاش میکردند و مشتاق بودند اما وقتی در ماه اول نشانهای از تغییرات نمیدیدند دیگر مسیر را ادامه نمیدادند. در واقع به نظر من مهم نیست که چقدر اطلاعات عالی در دستتان است، تا زمانی که پردازش درست آنها را ندانید هیچ اثری برایتان نخواهد داشت. بنابراین اگر همیشه به شما میگفتند که اگر چیزی را با تمام وجود بخواهی بدست میآوری، من به شما میگویم که این حقیقت ندارد. خواستن چیزی حتی وقتی همراه با تلاش و سختکوشی باشد، به تنهایی نتیجه نمیدهد. بدون اولین عنصر هیچ اتفاقی نمیافتد.
در چند دهه اخیر با افراد زیادی از قشرهای مختلف در ارتباط بودم. برخی از آنها میلیونر شدند اما اکثرشان هیچ پیشرفتی نکردند. چرا؟ این هیچ ربطی به شانس و هوش و استعداد ندارد.
همانطور که قبلا گفتم من هیچ چیز از فروش نمیدانستم اما در آن کار کردم و در نهایت مدیر آن شدم. من هیچ استعدادی نداشتم و واقعیت این است که هیچ کار شگفتانگیزی هم انجام ندادم، حتی برعکس کارهای بسیار سادهای را بارها انجام میدادم یا از استراتژیهای ساده استفاده میکردم آنقدر آسان که میتوانم در بیست دقیقه به شما کاملا توضیح دهم که برای ایجاد چهار سازمان چند میلیون دلاری چه کارهایی انجام دادم. اما احتمالا این اطلاعات برای شما موثر نیست. چرا؟ چون موضوع نحوه انجام کارها نیستند، بلکه شیوه تفکر شماست. چون هر آنچه که من بگویم بعد ازخارج شدن شما از اتاق من، توسط شما دوباره بازآرایی میشوند، بعد وقتی به رختخواب میروید بازهم این اتفاق رخ میدهد و وقتی بیدار میشوید هم یکبار دیگر این اتفاق رخ میدهد و در تمام موارد شما فکر میکنید که این دقیقا همان چیزهایی است که من به شما گفتم.
این همان دلیلی است که رژیمهای غذایی موثر نیستند. یا عضویت در باشگاه ورزشی شما را به صورت جادویی خوشاندام نمیکند. آنها بدون برتری خفیف چیزی کم دارند.
حتما شما هم مانند همه مردم جهان به دنبال فرمول موفقیت هستید. اما باید بدانید که چگونه انجام دادن کارها اهمیتی ندارند، بلکه چطور انجام دادن چگونههاست که مهم است. شما به اطلاعات بیشتر نیاز ندارید، بلکه به عنصری نیاز دارید که با آن در هر بخشی از زندگی به موفقیت برسید.
عنصر گمشده
آمادهاید که با این عنصر اسرارآمیز آشنا شوید؟ آن فلسفه شماست. من از چیزی عجیب و پیچیده یا قدرت جاذبه و تلقین صحبت نمیکنم. منظورم از «فلسفه شما» طرز فکرتان درباره کارهای ساده روزانه است. اگر شما طرز فکرتان را تغییر دهید قدمهایی برمیدارید که شما را به نحوه انجام دادن کارهای مورد نیازتان هدایت میکند. اگر با خودتان میگویید: «آهان پس تنها چیزی که نیاز دارم تغییر و اصلاح نگرشم است؟» باید بگویم نه متاسفانه به همین سادگی هم نیست. نگرش تحت تاثیر دوستان یا یک سخنرانی میتواند تغییر کند اما آیا ماندگار هم است؟ معمولا شما نمیتوانید مانع از فروکش کردن هیجانات اولیه شوید، در واقع هیچکس نمیتواند. به همین خاطر هم است که به آنها هیجانات گفته میشود. امروز در باشگاه ثبتنام میکنید و برای خوشاندام شدن ذوق دارید. پس بیشتر از ۲ ساعت در باشگاه تمرین میکنید. اما هفته بعد هم همین قدر ذوق دارید؟ شما باید یک قدم بیشتر بردارید، این قدم درک شما از نگرشی است که در پس اقدامتان وجود دارد. این همان فلسفه شما، همان عنصر گمشده و همان اولین عنصر است. همان چیزهایی که شما را در مسیر نگه میدارد. فلسفه شما، شامل اطلاعات شما، نحوه استفاده از آن اطلاعات و نحوه اثرگذاری آنها روی کارهایی است که انجام میدهید.
یک فلسفه مثبت، منجر به یک نگرش مثبت شده و آن هم باعث قدمهای مثبت و در نتیجه نتایج مثبت میشود.
فلسفه زندگی بسیار ساده است. والدر امرسون در موردش میگوید: «کارتان را آغاز کنید، توانایی انجام آن به دنبالش خواهد آمد.» این جمله ساده و بسار قدرتمند است.
به طور کلی دو نوع دیدگاه وجود دارد: دیدگاه ارزشمحور و دیدگاه استحقاقی.
دیدگاه استحقاقی میگوید: «به من پول بیشتری بده، بعد شاید من سختکوشتر کار کنم.» اما دیدگاه ارزش محور میگوید: «من سختکوشتر کار میکنم و بعد انتظار دارم که پول بیشتری بگیرم.»
شما با نگاه به اقدامات هر شخص میتوانید دیدگاه او در زندگی را بفهمید. نکتهای که باید آن را به یاد داشته باشید این است که هرگز از شکست نترسید. همیشه شکست را راهی برای پیروزی بدانید و از مسیری که هستید عقب نکشید. با خودتان فکر کنید که اگر توماس ادیسون در آزمایشهای اولیهاش شکست را میپذیرفت ما امروز چه وضعی داشتیم؟ من این جملهاش را خیلی دوست دارم که میگوید: «من شکست نخوردم بلکه هزاران راه جدید پیدا کردم که به نتیجه نمیرسید.» این طرز فکر افراد موفق است.
فلسفه شما، دیدگاهتان را شکل میدهد و دیدگاهتان، اقدامات شما را میسازند. به طور کلی مردم موفقیت را در جاهای اشتباهی جستجو میکنند و به دنبال موفقیتهای یک شبه هستند. من به آن فلسفه قماربازی میگویم که هرگز هم افراد با آن موفق نمیشوند. مانند برندگان بختآزمایی که معمولا تمام پولشان را از دست میدهند. چالههایی که آنها تجربه میکنند گیجکننده و غمانگیز است. آنها شاید پول زیادی پیدا کرده باشند اما فلسفهشان تغییری نکرده و برتری خفیف را پیدا نکردهاند.
استان اسنو میگوید: «من از برتری خفیف برای سلامتیام استفاده کردم. با انجام روزانه فقط یک شنای سوئدی، یک درازنشست و اضافه کردن یک حرکت دیگر در هر روز آن را به بیش از ۱۰۰ حرکت در روز رساندم. حالا از برتری خفیف برای پسانداز، سرمایهگذاری و پرداخت بدهیهایم استفاده میکنم.»
انتخاب
مرد ثروتمندی در بستر مرگ پسرانش را صدا کرد و گفت: «دوست داشتم همه دنیا را به شما میدادم اما نمیتوانم، در عوض برایتان یک هدیه دارم که میتوانید آن را سرمایه ماجراجوییهایتان کنید. سپس دو جعبه آورد که در یکی یک دسته هزارتایی اسکناس صد دلاری (یک میلیون دلار) بود و در دیگری یک سکه مسی یک سنتی. او گفت هر دوی شما فرصت انتخاب یکسان دارید. هر کدام را که انتخاب کنید باید یکماه نزد خدمتکار من بماند. اگر یک میلیون دلار را انتخاب کنید در طول ماه هر وقت بخواهید میتوانید آن را به صورت اعتباری از حساب من برداشت کنید. سکه یک سنتی هم همین شرط را دارد اما هر روز بیشتری که از آن استفاده نکنید، خدمتکار موجودی آن را دوبرابر خواهد کرد. شما تا فردا فرصت انتخاب دارید و به هر کدام از آنها یک کتاب داد. شب، پسر بزرگتر با خود فکر میکرد چرا پدر این حق انتخاب را داده؟ چون خوابش نمیبرد شروع به خواندن کتابی که از پدرش گرفته بود کرد. کتاب که «انتخاب» نام داشت مجموعهای از داستانهای کوتاه بود.
سنبل آبی
سنبل آبی کوچکی در گوشهای از آبگیر زندگی میکرد اما آرزو داشت که سمت دیگر آبگیر را ببیند. همیشه آب او را مسخره میکرد و میگفت که تو کوچکتر از آن هستی که چنین آرزویی داشته باشی. سنبل آبی با روش دو برابر کردن خودش تکثیر میشود. روز اول هیچکس جز آب متوجه تکثیر آن نشد در واقع در دو هفته اول اصلا به چشم نمیآمد. حتی در روز بیستونهم هم نیمی از سطح آبگیر معلوم بود. اما در روز آخر آبگیر کاملا ناپدید شد و تمام سطح آن سنبل آبی بود.
پسر با خود فکر کرد این چه ربطی به حرف پدرم دارد و سراغ داستان بعدی رفت.
سطل
روزی دو قورباغه برای کشف دنیای جدید از آبگیر خارج شدند و وارد یک سطل بزرگی از شیر شدند. اما بعد از پریدن فهمیدند که نیمی از سطل با خامه پر شده است. آنها تا جایی که میتوانستند از خامه خوردند اما وقتی خواستند از سطل بیرون بیایند فهمیدند که چقدر زیر پایشان سست و دیوار سطل لیز است پس در دردسر افتاده بودند. آنها دیوانهوار شروع به تقلا کردند اما نشد. سرانجام یکی از قورباغهها گفت فایدهای ندارد. برای قورباغهها هیچ معجزهای وجود ندارد. من تسلیم میشوم. خداخافظ برادر! خودش را رها کرد و غرق شد. اما قورباغه دوم تسلیم نشد او در یک شعاع کوچک شروع به دست و پا زدن کرد. بعد از یکساعت که از خستگی عضلاتش کار نمیکردند با خود گفت آیا حق با برادرم بود؟ او هم نتوانست دیگر شنا کند و از تلاش دست کشید. اما قورباغه دوم غرق نشد. با تعجب پایش را دراز کرد و متوجه چیزی محکم زیر پایش شد. دست و پا زدنش باعث تولید کره شده بود و او نجات پیدا کرده بود.
پسر کوچک پیرمرد اما اصلا سراغ کتاب نرفت. او همان لحظه تصمیمش را گرفته بود. صبح روز بعد برای اجرای برنامهاش یک مدیر اجرایی و افراد جدید استخدام و یک خانه بزرگ اجاره کرد. او در پایان هفته تیمی متشکل از بهترین افراد را استخدام کرده بود. در هفته دوم گروهش به دنبال روشهایی بودند که یک میلیون دلارش را تبدیل به ثروت بیشتری کنند. در هفته سوم تیمش اعلام کرد که آماده فتح قلههای موفقیت در تجارت است. او تصمیم گرفت به دیدار برادر بزرگش برود و ببیند او با یک میلیون دلارش چه کرده است. پسر اول سکه یک سنتی را انتخاب کرده بود. پسر گفت فردای روزی که انتخاب کردیم من زیرچشمی به جعبه نگاه کردم و دیدم که یک سکه دیگر به جعبه اضافه شده است. در پایان هفته دوم او تقریبا ۹۰دلار داشت و برادر کوچک با خودش فکر کرد به اندازه پول ناهار در هتلی که تیم من در آن کار میکنند هم پول ندارد و به برادرش گفت که اشتباه بزرگی کردی اما پسر بزرگ قبول نداشت.چند روز مانده به پایان ماه پدرشان فوت کرد و مدیر اجرایی پسر دوم گفت که بازار کمی راکد شده اما آنها تلاش میکنند راهی جایگزین پیدا کنند. روز سی و یکم رسیده بود و پسرها باید جعبههایشان را از خدمتکار میگرفتند. مدیر اجرایی پسر کوچکتر آمد و گفت که نتایج آنطور که میخواستند پیش نرفته و در برخی موارد ضرر زیادی داشتند. گفت یک خبر خوب دارد و یک خبر بد. خبر خوب اینکه آنها توانستند یک میلیون دلار را تبدیل به یک و نیم میلیون دلار کنند و رشدی ۵۰ درصدی داشته باشند. اما خبر بد اینکه دستمزد افراد و هزینه اقامت آنها و مالیات مجموعا یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار دلار شده و این یعنی پسر ۲۵۰ هزار دلار هم بدهکار شده است. پسر دوباره پیش برادر بزرگ رفت و اینبار بیشتر غافلگیر شد. پسر بزرگ در روز بیست و نهم ۵/۲ میلیون دلار و در روز سی و یکم حدودا ۱۱ میلیون دلار پول داشت
سود مرکب، یکی از عجایب جهان، نیروی قدرتمندی است که قورباغه خامه را تبدیل به کره، پسر سکه ۱ سنتی را تبدیل به ۱۱ میلیون دلار و سنبل آبی سطح آب را با آن پوشاند.
شاید بگویید تمام آن داستانها افسانهاند و هیچ کسی وجود ندارد که پول ما را دو برابر کند. من برایتان از واقعیت مثال میآورم.
مادرم معاون اداری کلیسای کوچکی در محلهمان بود و حقوق بسیار کمی میگرفت. پدرم سرباز ارتش بود و بعد از جنگ جهانی دوم به دلیل مشکلات جسمانی در خانه بود و در نهایت در ۴۱ سالگی فوت کرد. زندگی بعد از او سختتر شد. مادرم روزها کار میکرد و عصرها در خانه به ما میرسید اما هرگز شکایت و نالهای نکرد. مادرم در خانوادهای کم درآمد بزرگ شده بود و ما هم همینطور بودیم. به نظر من همه چیز عادی و همانطوری که باید باشد بود. چند سال بعد کتاب همسایه بعدی میلیونر به بازار آمد و از میلیونرهایی میگفت که ثروتشان را ارث نبرده و خودشان آن را ساخته بودند. آنها ماشینهای گرانقیمت سوار نمیشدند و از سطح استطاعتشان پایینتر زندگی میکردند اما در روزمرهشان هوشمندانه تصمیمگیری میکردند. دوستانم به من میگفتند تو همسایه بعدی هستی چون تا زمانی که یک میلیون دلار پسانداز نکردم، اجازه ندادم مخارج خانوادهام از ۴۰۰۰ دلار بیشتر شود. وقتی با مادرم در مورد کتاب حرف زدم او گفت من هم یک میلیونر هستم. فکر کردم منظورش خانهاش است اما او گفت که ۲میلیون دلار پول پسانداز دارد. آنقدر تعجب کرده بودم که با فریاد پرسیدم چی؟ ۲میلیون دلار؟ او برایم گفت که در تمام سالهایی که کار میکرده و با سختی ما را بزرگ میکرده در حال پسانداز پیوسته و مداوم بوده. نیروی سود مرکب برایش کار کرده بود.
حتما قبلا در مورد سود مرکب و اثر مرکب شنیدهاید. آیا حالا قرار است تفاوتی داشته باشد؟ نه مگر اینکه دست به کار شوید. برتری خفیف در همین لحظه در حال تاثیر روی زندگیتان است. پس تعلل نکنید و برتری خفیف را در کارهای ساده در روز یا هفتهتان وارد کنید تا به هدفتان برسید. به شکل عجیبی انجام آنها آسان است و متاسفانه انجام ندادن آنها هم به همان اندازه ساده است. برای اینکه هزینه تعلل کردن را درک کنید، فرض کنید شما و دوستتان هر دو پس از خواندن این میکروکتاب تصمیم میگیرید در ۶۷ سالگی با یک میلیون دلار بازنشسته شوید. دوست شما کاری میکند که هر ماه ۲۵۰ دلار از حسابش کم و وارد حساب پساندازش شود. اما شما فکر میکنید تا ۶۷ سالگی زمان زیادی مانده و درآمدتان را خرج میکنید. وقتی چهل ساله میشوید فکر میکنید زمان شروع پسانداز رسیده است اما در همان زمان دوستتان یک میلیون دلار در حسابش دارد و حالا بدون اینکه پولی از حسابش کم شود سود پولش را میگیرد. شما چطور؟ متاسفانه هرگز به او نخواهید رسید. یادتان باشد که مهم نیست امروز چند ساله هستید، مهم این است که سال بعد یکسال از پساندازتان گذشته باشد.
مادرم ۲ میلیون دلار پسانداز کرد، پول همه چندین برابر شد و قورباغه نجات پیدا کرد. آیا همیشه اینطور است؟ همینقدر عالی؟ نه. این تمام داستان نیست چون برتری خفیف یک روی دیگر هم دارد. همان کارهای سادهای که شما را موفق میکنند، اگر اشتباه انتخاب کنید شما را نابود خواهد کرد.
در داستان هدیه پدر، پدر آن دو پسر نمیخواست به سادگی ثروتش را به آنها دهد، چون میدانست به راحتی آن ثروت از بین میرود. درست مانند پسر کوچکتر. در عوض هدیه او دانش و حکمت بود. دقیقا چیزی که پسر بزرگتر انتخاب کرد. پدر به آنها نشان داد که اقدامات کوچک در اثر سود مرکب و با گذشت زمان تبدیل به نتایج بزرگی میشوند. او درس دیگری هم داد: صبر. اگر پسر بزرگتر صبر نمیکرد، هرگز به ۱۱ میلیون دلار نمیرسید. لازم است به انتخابتان ایمان داشته باشید و برای رسیدن به نتیجه، صبر و مداومت کنید.
این میکروکتاب راهنمای شما برای رسیدن به برتری خفیف است. به شما کمک میکند تا عادتهای تفکر و اجرای آن را یاد بگیرید و هوشمندانه و عاقلانه انتخاب کنید و تحت تاثیر طمع یک میلیون دلار قرار نگیرید.
داستان شخصی
جری سانچز از ایالت تگزاس میگوید: «بعد از خواندن کتاب، من تصمیم گرفتم برتری خفیف را در کارم اجرا کنم. من فقط روزانه ۱۰ صفحه از یک کتاب خوب را مطالعه میکردم و قبل از هر تصمیمی از خودم میپرسیدم: این کار به من کمک میکند یا آسیب میرساند؟ همین کارهای ساده زندگی من را متحول کرد و به شغل رویاییام رسیدم. روزی که رئیسم من را صدا کرد تا ارتقاع شغلیام را اطلاع دهد به من گفت که در دو سال گذشته تغییرات زیادی داشتم. من به او گفتم اصلا متوجه نشدم و او گفت: خب دیگران که متوجه شدند.»
در انجام کارهای پیشپا افتاده ماهر شوید
برای یک سخنرانی باید به شهر دیگری میرفتم. صبح زود و چند ساعت مانده به پرواز به فرودگاه رسیدم. چون زمان زیادی داشتم تصمیم گرفتم کفشهایم را واکس بزنم. مسئول دکه واکسزنی زن خوش صحبتی بود که با دیدن من کتابی را که در دست داشت را با دقت علامتگذاری کرد و مشغول به کفشهایم شد. او گفت که دخترش به اردویی در دالاس دعوت شده اما او حتی پول بلیت هواپیمای دخترش را هم ندارد چه برسد به اردو. به کتابی که میخواند نگاه کردم. یک رمان عاشقانه معروف بود. توجهم به یک قفسه کوچک در پشت زن جلب شد، پر از کتابهای رمان بود. پس او اهل مطالعه بود، اما... با خودم فکر کردم اگر به جای این کتابها او کتابهای مفیدی مثل بیندیشید و ثروتمند شوید یا ۷ عادت افراد تاثیرگذار را میخواند آیا باز هم نگران پول اردوی دخترش بود؟ قطعا نه. روزانه ۱۰ صفحه کتاب خواندن آنقدر ساده است که حتی متوجه گذر زمان آن نمیشوید و آن زن حتما بیشتر از ۱۰ صفحه کتاب میخواند اما انتخاب نوع کتابش او را در دکه واکسزنی نگه داشته بود. دنیا پر از اینگونه افراد است.
چند فرد موفق میشناسید؟ منظورم موفقیت در تمام زمینههاست. کسانی که انگار دنیا بر وقف مرادشان میچرخد. تعدادشان بسیار کم است. شاید از هر ۲۰ نفر یک نفر یا حدودا ۵ درصد. باقی ۹۵ درصد از مردم فقط تلاش میکنند. آنها تلاش میکنند تا بیشتر چاق شوند، بیشتر بدهکار شوند و فقط بتوانند سرشان را بالای آب نگه دارند. حالا تفاوت این ۵ درصد با آن ۹۵ درصد چیست؟ بگذارید اول بگویم چه چیزهایی نیست. وراثت، ژنتیک، شانس و تقدیر نیست. آنها بیشتر از دیگران دعا نمیکنند و بیشتر از دیگران هم سزاوار موفقیت نیستند. در واقع همه ما آرزوی موفقیت داریم و لایق رسیدن به آن هم هستیم. تفاوت آنها فقط یک چیز است: برتری خفیف.
بیایید با یک مثال بررسی کنیم: استیو یک دانشآموز دبیرستانی است که اولین روزی که وارد سالن کنفرانس شد آرزویی در ذهنش شکل گرفت: میخواهم مجری شوم. اما چندین مشکل وجود داشت. او نه میتوانست آواز بخواند و نه حتی نمایشی اجرا کند بدتر اینکه هیچ استعدادی در طنزگویی هم نداشت، اما یک تصمیم جدی داشت. به تنهایی ساز زدن را یاد گرفت و شوخیهایش را برای هر کسی میگفت، حتی کسانی که نمیخواستند بشنوند. او ۱۵ سال تمام به این کار ادامه داد و در نهایت تبدیل به بزرگترین مجری کمدی در تاریخ شد. او استیو مارتین بود. او برتری خفیف داشت. برتری خفیف نیروی محرکه شگفتانگیز در پشت قدرت اثر مرکب است. همان نیرویی که سکه یک سنتی را تبدیل به ۱۱ میلیون دلار کرد. آن ۵ درصد برتری خفیف را پیدا کردند و از آن بری رسیدن به چیزی که میخواهند استفاده میکنند. من تضمین میکنم که اگر از برتری خفیف استفاده کنید به آنچه که عمیقا میخواهید میرسید. بله تضمین میکنم.
جالبترین نکته در داستان استیو این بود که او برای افزایش مهارتهایش کارهای سخت و پیچیده انجام نمیداد. او فقط تمرینهای ساده را مدام تکرار میکرد. راز موفقیت در هر کاری هم همین است.
در کتاب همسایه بعدی میلیونر، استنلی نویسنده کتاب، بزرگترین راز ثروتمندان را فاش کرد، آنها به انجام کارهای ساده و کوچک با پولشان عادت داشتند. اولین قانون کتاب این است که همیشه سبک زندگی محافظه کارانهای داشته باشید. کارهایی که آنها انجام میدهند نه سخت است و نه پیچیده، آنها یک عادت ساده دارند: دائما از برتری خفیف استفاده میکنند. احتمالا الان با خودتان میگویید: «خب اگر واقعا اینقدر که تو میگویی ساده است، پس چرا فقط ۵ درصد از مردم آن را انجام میدهند؟» دنیای حساب و کتاب (دنیای امور مالی) یکی از مشخصترین جاهایی است که قدرت مرکب را میتوان دید. شما سود مرکب را میشناسید؟ احتمالا میگویید بله همه آن را میشناسند. اما لازم است بگویم که بسیاری از آن آگاهی ندارند چون از آن استفاده نمیکنند. قانون پارکینسون میگوید: هر کاری به اندازه زمانی که برای آن اختصاص داده شده طول میکشد. اگر این قانون را وارد امور مالی کنیم میشود: هر چیزی که دارم را خرج میکنم. کنار گذاشتن روزانه ۵ هزار تومان سخت است؟ البته که نه اما ما هیچ پساندازی نداریم.
حالا جواب سوالمان چیست؟
دلیل اول: انجام آنها آسان است
جیم دان میگوید: انجام کارهای سادهای که باعث موفقیت میشوند آسان است اما انجام ندادن آنها هم به همان اندازه آسان است. کنار گذاشتن روزانه ۵ هزار تومان آسان است اما کنار نگذاشتنش هم آسان است. روزانه ۱۰ صفحه از کتابهای متحول کننده مثل بیندیشید و ثروتمند شوید را مطالعه کردن آسان است اما مطالعه نکردن آن هم آسان است. چه کاری سادهتر از اینکه هر روز به همسرتان بگویید دوستش دارید؟ نکته این است که همه ما کارهای ساده انجام میدهیم، فقط افراد ناموفق کاری که فکر میکنند بیدردسرترین و راحتترین است را انتخاب میکنند، در حالی که واقعا اینطور نیست. تقریبا همه ما کارهای مشابهی انجام میدهیم: میخوریم، میخوابیم فکر میکنیم، همه ما ۲۴ ساعت و هفتهای ۱۶۸ ساعت وقت داریم. کسانی که مدال طلای دو میدانی دارند هم همانقدر وقت دارند که کسی که ۱۵ کیلو اضافه وزن دارد، وقت دارد. پس تفاوت در چیست؟ تفاوت در آگاهی و درکشان از برتری خفیف و نحوه استفاده از آن است. در واقع تفاوت افراد در انجام کارهای ساده نیست چون همه آن را انجام میدهند، بلکه در انتخاب کارهای ساده است که کدام را انجام دهند و کدام را نه. هدف این میکروکتاب این است که شما برتری خفیف را بشناسید و درک کنید چطور روی زندگیتان تاثیر میگذارد. شما هر روز و هر لحظه با انتخاب مواجه هستید: یک کار ساده و مثبت یا یک اشتباه ساده در تصمیمگیری.
دلیل دوم: نتایج آنها مشهود نیست
دومین دلیل برای انجام ندادن کارهای کوچکی که باعث موفقیت میشوند این است که همان ابتدا موفقیت بدست نمیآید. وقتی روزانه ۵ هزار تومان کنار بگذارید، صد میلیون تومان را در مقابلتان نمیبینید. نتایج دور از دسترس و نامشهود است. مگر اینکه چشمانتان به لنزهای برتری خفیف مجهز باشد. هیچکس نمیگوید که میخواهم تمام رگهای قلبم پراز چربی شود و سکته کنم اما معمولا معتقدیم یک ساندویچ کسی را نمیکشد. باور نمیکنیم که اثرمرکب آن ساندویچ و تمام غذاهای چرب روزی قلبمان را خسته و ما را خواهد کشت. انتخاب ساندویچ یک اشتباه ساده در تصمیمگیری و نخوردن آن یک کار مثبت است. چرا باشگاه رفتن را پشت گوش میاندازید؟ چون آسان است. شما نتیجه انتخابهایتان را همین امروز نمیبینید و این در جهانی که همه مردم تنها با یک کلید به نتیجه دلخواه میرسند، معظل بزرگی است. اما موفقیت یک فرآیند است نه یک مقصد. موفقیت چیزی نیست که شما در طول زمان تجربه میکنید. وقتی نتیجه کاری را میبینید یعنی آن کار در زمان گذشته انجام شده است.
دلیل سوم: ناچیز و بیاهمیت به نظر میرسند
سومین دلیل این است که مردم نحوه عملکرد برتری خفیف را در زندگی نمیبینند. یک روز باشگاه نرفتن من که هیچ تاثیر خاصی ندارد یا میگوییم یک ساندویچ که چیزی نیست. اما کارهایی که امروز و هر روز انجام میدهیم مهم هستند. افراد موفق میدانند که انتخابهای کوچکشان هم مهم است. کارهایی که آنقدر ناچیز هستند که احتمالا نمیتوانند مهم باشند، اما مهم هستند.
والری توماس از پنسیلوانیا میگوید: «چند سال پیش دخترم دچار بیماری شد و مجبور بود روزانه چند دارو مختلف استفاده کند. این داروها باعث شدند تا او ۱۵ کیلو اضافه وزن پیدا کند. من بعد از خواندن این کتاب از او خواستم که از دوچرخه ثابت استفاده کند. روز اول او فقط ۳ دقیقه رکاب زد، به طوری که آنقدر کم بود که اصلا انگار هیچ کاری نکرده است. اما آن را هر روز تکرار کرد و به ۲۰ دقیقه رساند. یک سال بعد همه گفتند که او ناگهان همه اضافه وزنش را از دست داده، اما ما میدانستیم که ناگهانی نبوده و این قدرت برتری خفیف است.»