میکروکتاب
    
    

    

    
    
    

هنر تاثیرگذاری

خرید اشتراک دانلود اپلیکیشن
Unknown

مقدمه

هدیه مادربزرگ

 

یکی از مهمانی‌های تاثیرگذار عصر یکشنبه در حال برگزاری بود. مهمانان زیادی دعوت شده بودند و این باعث شد اقوامی که سال‌ها همدیگر را ندیده بودند، دوباره یکدیگر را ملاقات کنند. به خاطر هوای بسیار مطبوع، مهمانی در حیات برگزار شد و دل‌انگیز بودن این دورهمی را بیشتر کرد.

زندگی روی خوشِ خودش را به مارکوس دریک (Marcus Drake) نشان داده بود. به خاطر اصل و نصبی که والدین مارکوس داشتند، تمام تلاش خود را کردند که فرزندشان زندگی خیلی خوبی داشته باشد و هیچ وقت احساس کمبود نکند. پدر او کارمند یک شرکت بیمه بود و مادرش هم به عنوان یک زن خانه‌دار، تمام وقت در خدمت فرزندانش بود و آن‌ها را بزرگ می‌کرد. پدر خانواده با اینکه همیشه سرش شلوغ بود اما سعی می‌کرد در مراسم مدرسه فرزندانش شرکت کند و آن‌ها را به تفریح ببرد. پدر خانواده همیشه مواظب بود که شام را در خانه و در کنار خانواده میل کند. این موضوع اصلی بود که باعث می‌شد اعضای خانواده در کنار هم باشند و در مورد موضوعات مختلف گپ بزنند. خانواده مارکوس ساده، مهربان و بسیار صمیمی بودند، به همین دلیل مارکوس خیلی خوش‌شانس بود که چنین خانواده‌ای داشت.

اما برگردیم سر مهمانی‌ای که در حال برگزاری بود. این مهمانی به خاطر فارغ‌التحصیلی مارکوس برپا شده بود. افراد کمی می‌توانستند از دانشگاه بازرگانی نورث وسترن (Northwestern University) فارغ‌التحصیل شوند و این شانس نصیب مارکوس هم شده بود. اما این تنها چیزی نبود که مارکوس همیشه خواستار آن بود. او به ورزش علاقه داشت و در دوران دبیرستان هم فعالیت‌های ورزشی را دنبال می‌کرد. اما آنقدر حرفه‌ای نشده بود که بتواند به صورت تخصصی و از طریق تحصیل در کالج یک رشته ورزشی را دنبال کند. به همین دلیل تصمیم گرفت تا روی درس خواندن متمرکز شود. او از وقتی کوچک بود علاقه زیادی به تماشای تلویزیون داشت. مارکوس می‌دید که افراد بزرگی در دنیای تجارت، ورزش، هنر و... به خاطر اقدامات خوبی که از خود نشان دادند، به تلویزیون می‌آیند. او دوست داشت روزی مانند این افراد شود. به همین دلیل از همان دوران کودکی تشنه مطالعه و یادگیری بود. سعی می‌کرد با همان سن کمی که داشت مجلات و روزنامه‌های مختلف تجاری و اقتصادی را بخواند. یاد گرفت که می‌تواند با انجام کارهای کوچک پول خوبی به دست آورد. انگار کاسبی کردن در ژن‌ او نهفته بود.

او مانند یک کارفرما بچه‌های هم سن و سال خود را به کار می‌گرفت که چمن منازل را بزنند یا با چیدن تمشک‌ها و فروش آن‌ها پول به دست آورند. از این رو این موضوع نشان می‌داد که او علاقه زیادی به تجارت و راه انداختن یک کسب‌و‌کار مخصوص به خودش را داشت. با این حال مارکوس در رشته بازرگانی مشغول به تحصیل شد و سعی کرد در حین تحصیل به ورزش هم بپردازد تا همواره از تناسب اندام خوبی برخوردار باشد. بعد از اینکه او چند سالی را برای یک موسسه بزرگ تجاری کار کرد و توانست از دانشگاه وسترن فارغ‌التحصیل شود، فکر می‌کرد که توانسته راه خود را در زندگی پیدا کند.

در مهمانی، مارکوس فکر می‌کرد که خوشبختی تمام توجه‌اش را به او اختصاص داده و حالا می‌تواند از مهمانی لذت ببرد. همه کسانی که در مهمانی بودند از موفقیت مارکوس شگفت‌زده شدند و برای او ارزش و احترام خاصی قائل بودند؛ چرا که مارکوس توانسته بود به اعتبار خانوادگی خودش بیفزاید. مهمان‌ها هر کدام برای مارکوس هدیه‌ای ویژه آورده بودند، وقتی که مهمانی تمام شد اعضای خانواده در پذیرایی خانه دور هم جمع شدند و هدایا را یکی بعد از دیگری باز می‌کردند. در این بین مادربزرگ مارکوس هم یک هدیه برای او آورده بود.

مادربزرگ به اتاقی در طبقه بالای خانه رفت تا بتواند هدیه خود را بیاورد. سن او زیاد بود به همین دلیل کمی طول کشید تا بتواند به طبق پایین برسد. در غیاب او همه اعضای خانواده به خصوص برادر مارکوس در مورد اینکه هدیه مادربزرگ چیست، صحبت می‌کردند. اما مادر تاکید کرد که مادربزرگ هدیه ویژه‌ای برای مارکوس در نظر گرفته است. وقتی مادربزرگ از طبقه بالا به پایین آمد چیزی جز یک پاکت در دستانش نبود. مارکوس خدا خدا می‌کرد که درون پاکت یک اسکناس ۵ دلاری نباشد.

مادربزرگ‌های آمریکایی از روزگاران قدیم به نوه‌های خود یک اسکناس ۵ دلاری هدیه می‌دهند، به همین دلیل مارکوس از این هدیه زیاد خوشش نمی‌آمد. او پاکت را باز کرد و با این جمله روبرو شد «آخر هفته همراه با بابی گُلد (Bobby Gold)». در کنار آن یک شماره همراه هم نوشته شده بود.

این پاکت و نوشته روی آن برای مارکوس عجیب بود. بابی گُلد، یکی از بزرگترین میلیاردرهای آمریکایی زمان خودش بود. به همین دلیل مارکوس نمی‌دانست که منظور مادربزرگش از دادن این کارت به او چه بوده است!

او از مادربزرگ پرسید: «مادربزرگ من بابی گُلد رو می‌شناسم، اما آخر هفته دیگه چیه؟ یعنی باید آخر هفته به سخنرانی بابی برم؟ خواهش می‌کنم به من بگین که منظورتون دقیقا چیه؟»

مادربزرگ گفت: «منظور من دقیقا اینکه که تو می‌تونی تمام آخر هفته رو با بابی گُلد بگذرونی مارکوس عزیزم». مارکوس باز هم تعجب کرد که اگر آخر هفته بابی گُلد را ببیند دقیقا باید چه کاری با او انجام دهد و این ملاقات قرار است به کجا برسد. مادربزرگ گفت: «مطمئنم که تعجب کردی و این موضوع برات خیلی عجیبه، اما باید بدونی که من ترتیب این ملاقات رو دادم تا بتونی از بابی گُلد اصول یا بهتر بگم راه و رسم تجارت رو یاد بگیری».

مارکوس تعجب کرد و پرسید: «این اتفاق خیلی خوبیه ولی می‌شه بگین که چطوری ترتیب این ملاقات رو دادین؟ یعنی شما بابی گُلد رو می‌شناسین؟».

مادربزرگ هم جواب داد: «مثل اینکه هنوز شک داری؟ آره من بابی گُلد رو می‌شناسم. یعنی وقتی که اون کوچیک بود دایه اون بودم. به خاطر همینم هست که حرفم رو گوش داده و با کمال‌میل قبول کرده که به تو اصول تجارت رو یاد بده. البته من به منشی او زنگ زدم تا تونستم با بابی حرف بزنم. آخه مدتی می‌شد که از بابی هیچ خبری نداشتم».

مارکوس از این خبر خوشحال شد و مادربزرگ را غرق در بوسه کرد. او از خوشحالی بال درآورده بود و از اینکه چنین خانواده مهربان و بخشنده‌ای داشت به خودش می‌بالید.