مقدمه
حتما این تجربه را داشتید که ناگهان چیزی دریافت کنید که شما را به اعماق خاطرههایتان ببرد. برای من این اتفاق بسیار ناگهانی رخ داد. یک جعبه به دست من رسید که اصلا انتظارش را نداشتم. روی جعبه دست خط مادرم را دیدم و این موضوع باعث شد تا خیلی سریع آن را باز کنم. اولین دفترچهای که آن را از جعبه بیرون آوردم، نارنجی رنگ بود. روی آن علامتها، نشانهها و تصاویر عجیب و غریبی وجود داشت. در حال ورق زدن بودم که با یک کاغذ تا شده روبرو شدم. در بین کاغذ تصویر مردی که بسیار عصبانی بود، وجود داشت. آن مرد فریاد میکشید و آنقدر عصبانی بود که زبان و چشمهایش بیرون زده بودند. آن مرد عصبانی، معلم من بود. البته در این صفحه با دو نوشته هم روبرو شدم. یکی از این نوشتهها نام معلم قدیمی من و دیگری نام خودم بود. این دو نوشته مرا به گذشتهها و دوران مدرسه برد.
از همان زمانی که مدرسه رفتن را آغاز کردم، مشکلات من یکی بعد از دیگری شروع شدند. نمرههای من همیشه بد بودند و این باعث عصبانیت معلمهایم میشد. حتی معلمهای خصوصی هم نمیتوانستند به من آموزش دهند و بعد از مدتی استعفا میدادند. دوران کودکی سختی داشتم. به خاطر عملکرد افتضاحم همیشه تابستانها را در مدارس ویژه بچههای استثنایی میگذراندم یا در حال بالا رفتن از پلههای مطب روانشناسان مختلف بودم. متخصصان تشخیص دادند که علت این وضعیت من ابتلا به نوعی اختلال رشدی به نام «کم توجهی» است. این اختلال باعث میشود که فرد نتواند روی یک موضوع توجه و تمرکز داشته باشد و به همین دلیل روند یادگیری در این افراد را بسیار کُند میکند. دوران کودکی من مربوط به سال ۱۹۸۰ بود. در آن سالها درک درستی از این بیماری وجود نداشت. درمان آن هم که بهتر است اصلا در موردش حرف نزنیم. در نتیجه همه من را به حال خود رها کردند، چون اصلا کسی نمیتوانست من را درک کند.
من مشکلی در تمرکز کردن نداشتم، فقط اینکه نمیتوانستم آن زمانی که از من میخواهند، روی موضوع به خصوصی متمرکز شوم و تمرکز خود را حفظ کنم. هر چیزی توجه من را به سمت خود جلب میکرد تا نتوانم روی موضوعات زمان حال تمرکز داشته باشم. حواسپرتیهای پیدرپی باعث شده بود که به مرور زمان و با بزرگتر شدن، مسئولیتهای زندگیام را سنگین و غیرقابل حل بدانم. احساس بدی داشتم و هیچ کس هم نمیتوانست من را درک کند. وقتی میدیدم که دیگران چقدر کارهای خود را روی نظم انجام میدهند و وقتی متمرکز هستند هیچ چیزی حواسشان را پرت نمیکند، احساس بدی نسبت به خودم پیدا میکردم.
میدیدم که کسی اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدهد و همچنین کسی هم من را درک نمیکند. بنابراین خودم دست به کار شدم. ترفندهایی اختراع کردم که با کمک آن در وهله اول وضعیت ذهنیام را پذیرفتم و همچنین سیستمی که روی من کارساز باشد را اختراع کردم. حالا پس از سالها میخواهم این سیستم را که بولت ژورنال نامگذاری کردم را با شما در این میکروکتاب در میان بگذارم.