مقدمه
حکایت مشورت گرفتن یک مرد جوان از خویشاوندی توانگر
روزی روزگاری یک جوان باهوش به دنبال توانگر شدن بود. با اینکه در زندگیاش مشکلات فراوانی داشت، اما میدانست که میتواند مثل دیگران به نیکبختی دست یابد. مرد جوان در یک شرکت به عنوان دستیار مدیر حسابداری فعالیت میکرد. در آن شرکت حقوق کافی به او نمیدادند، به همین دلیل دیگر کارش را دوست نداشت و نسبت به انجام وظایف، بیمیل شده بود. در این بین گاهی افکار عجیب غریبی هم به ذهنش میرسید. فکر میکرد که اگر شغل دیگری برای خودش دست و پا کند، میتواند مانند بسیاری از بزرگان تاریخ از هر نظر، توانگر شود و آوازه موفقیتهایش در همه جای این کره خاکی، بپیچد. چه کسی میداند که خیالپردازیهای او حقیقی بودند یا تنها به خاطر فلاکتهای زندگیاش، چنین افکاری به ذهنش خطور میکرد! هر چه که بود او دیگر دوست نداشت برای همیشه به عنوان دستیار کار خود را در یک شرکت نه چندان مهم ادامه دهد. مرد جوان به دنبال تغییر بود، تغییری که باید هر چه سریعتر اتفاق میافتاد.
در محیط کار، همه چیز دست به دست هم داده بود تا این مرد جوان را بیشتر از گذشته تحت فشار قرار دهند. رئیس او در فرمانهایی که صادر میکرد، ثبات نداشت و هر لحظه از چیز متفاوتی حرف میزد. انگار رئیس شرکت هم از کاری که انجام میداد، دیگر رضایتی نداشت.
مرد جوان وقتی همکارانش را مشاهده کرد، متوجه شد که درماندگی در چهره آنها هم مشخص است. انگار همگی در زمان متوقف شدهاند و دیگر بصیرتی نداشتند. او همانطوری که مات و مبهوت مانده بود، جرئت نداشت تا از خواب و خیالاتی که برای خود دیده است به دیگران حرفی بزند. مرد جوان در خیالاتش دوست داشت که نویسنده شود و از این طریق برای همیشه به رنج تنگدستی خود خاتمه دهد. باور داشت که اگر از رویاهایش حرف بزند، دیگران تنها به چشم یک شوخی نه چندان خندهدار به آن نگاه خواهند کرد. در سرکار همه چیز برایش مثل یک خواب بود و انگار در سرزمین دیگری حضور داشت که زبان مردمان آنجا را درک نمیکرد. هر وقت نزدیک به شروع هفته کاری میشد، عزا میگرفت که چطور میتواند باز هم یک هفته خسته کننده را در آن شرکت که همگی از روی اجبار کار میکنند، از سر بگذراند. هر روز پروندههای زیادی روی میزش قرار داشت تا آنها را تنظیم کند و هر روز باید با مراجعان زیادی صحبت میکرد. همه این موارد برایش مثل یک کابوس ترسناک بود که انگار پایانی برای آن وجود نداشت. از ۶ ماه قبل استعفانامه خود را تنظیم کرده بود که تقدیم رئیسش کند. برگه استعفانامه را در جیبش گذاشته بود و هر روز که برای ملاقات با رئیس به دفتر او میرفت، نمیدانست که چطور باید آن را روی میز بگذارد. چیزی همواره مانع او میشد که نمیدانست چیست! با خودش میگفت که اگر چند سال پیش برای استعفا اقدام کرده بود، شاید دیگر تردیدی به سراغش نمیآمد. اما حالا تمام وجودش سرشار از تردید شده بود. مرد جوان دیگر شهامتی در خودش نمیدید و بهانههایش هر روز بیشتر میشد. حالا دیگر خودش را رها کرده بود تا بلکه زمان تغییر و قدم گذاشتن در مسیر آرزوهایش فرا برسد. او تصمیم گرفت تا منتظر بماند. اما آیا امکان داشت که روزی خودش پا پیش بگذارد و همه چیز را تغییر دهد؟ یا او تنها به یک شخص خیالپرداز تبدیل شده بود؟
مرد جوان بسیار بدهکار بود، اما آیا بدهکاری او باعث شده بود که به چنین فرد ترسویی تبدیل شود یا اینکه این تردیدها به خاطر بالا رفتن سنش بود؟ همواره منتظر بود و از درون به شدت احساس ناکامی میکرد. در این بین تصمیم گرفت که با یکی از عموهای خود ملاقاتی داشته باشد. لازم به ذکر است که عموی او بسیار توانگر بود. مرد جوان امید داشت که عموی توانگرش نصیحتی به او بدهد تا بتواند قدمی برای تغییر وضعیت زندگیاش بردارد. البته در انتهای وجودش امید داشت که این نصیحت، پولی از طرف عمویش باشد تا با کمک آن همه مشکلاتش را برطرف کند.
زمان ملاقات با عمو فرا رسید. مرد جوان ساعتها از بدبختیها، تنگدستی و کار در یک شرکت سطح پایین نزد عمویش شکایت و ناله کرد. با این حرفها میخواست که از عمویش مبلغی به عنوان وام دریافت کند، اما عمو مخالفت کرد. عمویش وقتی شرایط برادرزادهاش را دید از او پرسید: «به من بگو که چند سالت است؟» مرد جوان با اینکه از این سوال احساس خوبی پیدا نکرد، با کمی ترس پاسخ داد که ۳۲ سالش است. عمو گفت: «جان پاول گتی (J. Paul Getty) زمانی که تنها ۲۳ سالش بود توانست یک میلیارد دلار بدست آورد. چرا راه دور برویم. خود من زمانی که به سن و سال تو بودم، حداقل نیم میلیون دلار در حساب پساندازم داشتم. حالا چه اتفاقی افتاده که تو با این سن به دنبال وام هستی و از دیگران کمک میخواهی؟!»
مرد جوان پاسخ داد: «من بسیار سخت کار میکنم. حتی هفتهای بیش از ۵۰ ساعت را در شرکت مشغول به کار هستم. اینطور نیست که بیکار نشسته باشم. واقعا زحمت میکشم».
عمو گفت: «آیا تو فکر میکنی که اگر کسی سختکوش باشد میتواند در دسته توانگران قرار بگیرد؟»
مرد جوان پاسخ داد: «من بر این باورم و فکر میکنم که باید برای توانگر شدن، سخت تلاش کنم». عمو پرسید: «حالا به من بگو با این همه سختکوشی سالیانه چقدر درآمد داری؟» مرد جوان پاسخ داد: «زیاد نیست و سالانه ۲۵ هزار دلار درآمد دارم». عمو ادامه داد: «اما کسی که سالانه ۲۵۰ هزار دلار درآمد دارد، ۱۰ برابر بیشتر از تو فعالیت نمیکند. چنین افرادی کارهای متفاوتی انجام میدهند که امکان درآمد بالا با کار کم را برایشان فراهم کرده است».
مرد جوان همانطور که به حرفهای عمو گوش میکرد، سرش را به نشانه تایید حرفهای او تکان میداد. انگار داشت متوجه میشد که راهی که دنبال میکند، سرشار از ایراد است. عمو گفت: «از اینکه این موضوعات را درک میکنی خوشحال باش. بیشتر مردم شبانهروز در حال جان کندن هستند، با این حال حتی نمیتوانند حداقلها را برای خودشان و خانوادهشان فراهم کنند. این افراد حتی به دنبال این نیستند که راههای توانگر شدن را پیدا کنند. فقط در مسیری تکراری و عذاب دهنده روزگار میگذرانند».
مرد جوان با گفتههای عموی خود موافق بود. او میدانست که هرگز زمانی نگذاشته تا وضعیتی که در آن قرار دارد را تحلیل کند و به صورت ریشهای به مشکلاتش بپردازد. میدانست که همیشه حواسش جای دیگری بوده تا اینکه لحظهای را با خود خلوت کند. عمو با دیدن حال برادرزادهاش گفت که او را نزد مردی میفرستد تا راز توانگر شدن را بیاموزد.
عمو گفت: «به این مرد میگویند توانگر . آیا تا به حال نام او را شنیدهای»؟ مرد جوان پاسخ داد: «هرگز نام او را نشنیدهام». عمو گفت: «این نام را برای خودش برگزیده چون ادعا دارد بعد از اینکه راز توانگر شدن را دریافت توانست یک شبه به هر چیزی که میخواهد برسد. او ادعا دارد که میتواند به دیگران هم کمک کند تا توانگر شوند و یا به ذهنیت یک توانگر برسند».
عمو به طرف نقشه روی دیوار رفت و جایی را نشان داد که جوان نمیدانست آنجا کجاست و گفت که هرگز به آن نقطه سفر نکرده است. عمو گفت که این مرد در منزل زیبایی ساکن است که مرد جوان با کمی دقت میتواند آن خانه را پیدا کند. مرد جوان به عمو گفت: «اگر خودتان راز را به من بگویید بهتر خواهد بود. به این ترتیب دیگر نیاز نیست زمان بگذارم و برای دیدن آن مرد فرسنگها راه را طی کنم». عمو گفت: «این راز محرمانه است. زمانی که توانگر راز توانگر شدن را به من گفت از من خواست تا سوگندی یاد کنم که هرگز این راز را برملا نخواهم کرد. از این رو خودت باید دست به کار شوی و به دنبال یافتن راز توانگری بروی. من تنها این اجازه را دارم که افراد را نزد او بفرستم».
این موارد ذهن مرد جوان را سخت به خود مشغول کرده بود و دوست داشت که این مسیر را هم امتحان کند تا شاید به مقصود خود برسد. در این بین عمو یک کاغذ برداشت و یک معرفینامه نوشت و آدرس توانگر را برای او در کاغذ دیگری یادداشت کرد. عمو از مرد جوان خواست که نامه را نخواند. مرد جوان هم با اینکه گیج شده بود، درخواست او را پذیرفت و از عمو خداحافظی کرد.