فصل اول
روزگار
دوران بهترینها، بدترینها، خرد، حماقت، ایمان و تردید بود. جایی که فصل نور و تاریکی درهم تنیده میشد و از آن بهارِ امید و زمستانِ ناامیدی ظاهر میشد.
آمریکا درگیر کودتایی بود که شرایط سختی را برای مردم ایجاد کرده بود. در فرانسه روزهای خوبی سپری نمیشد و اقتصاد فاصلهای تا سقوط آزاد نداشت. پروتستانها به شدت مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند. در انگلستان هم اوضاع بهتر نبود و کاتولیکها اوضاع خوبی نداشتند. درختانی که در فرانسه روییده بودند به زودی به چوبه دار و گیوتین تبدیل میشدند. در انگلستان جرم و جنایت رشد چشمگیری داشت و همه مجرمین، بدون در نظر گرفتن شدت جرمی که مرتکب شده بودند، به سختی مجازات میشدند. در فرانسه جوانی برای گروهی از راهبان که از راهی دور عبور میکردند زانو نزد و مجازات او قطع دستان، سوراخ شدن زبان و سوختن در آتش بود. همه چیز مثل همیشه بود، اما حتی اگر چیزی همیشه به یک شکل باشد، نمیتوان با قطعیت گفت که در آینده هم همان شکل را حفظ میکند.
یکی از شبهای جمعه ماه نوامبر، در جاده دُوِر1 بود. جاده دُوِر یکی از اصلیترین مسیرها برای سفر به فرانسه بود. مردی در پشت یک درشکه به سمت دُوِر در حرکت بود. در واقع همه مسافران درشکه پشت سر درشکه در زمینهایی آکنده از گِل در حرکت بودند و در آن زمان راهی جز مسافرت به این شیوه نبود. علاوه بر گل، هوا بسیار سرد و مهآلود بود و همه اینها با هم شرایطی به شدت منزجرکننده پدید آورده بودند. علت اینکه همه آنها در تلاش برای رسیدن به دُوِر بودند، نامعلوم بود. سرانجام درشکهچی اسبها را به بالای تپهای هدایت کرد. ساعت ۱۰ صبح بود که درشکهچی، که نامش جو2 بود، صدای دویدن اسبهایی را در دوردست شنید. همه ساکت ماندند تا سوارکاری که به سمت آنها آمده بود شروع به صحبت کند. سوارکار به دنبال آقای یارویس لوری3 بود. مرد کوتاه قامتی پاسخ داد و در پاسخ خود سوارکار را جری4 خطاب کرد. با توجه به اینکه نام سوارکار واقعا جری بود، احتمالا مرد کوتاه قامت آقای لوری بوده است. جری نامهای را به آقای لوری داد و مسافرینی که تا این لحظه نگاه مشکوکی به جری داشتند، به آقای لوری هم مشکوک شدند. آقای لوری به جو اطمینان داد که مشکلی وجود ندارد و در معرفی خود گفت که از بانک تلسون5 آمده است. با شنیدن نام بانک تلسون، مسافران توانستند دوباره به آقای لوری اعتماد کنند. او پس از خواندن نامه، به جری گفت که به لندن برود و پیغام "به زندگی بازگشته است" را به آنجا برساند. درشکهچی دوباره شروع به حرکت کرد و این بار مسافران به داخل درشکه رفتند. با حرکت درشکه، جو به تام6 گفت که پیام جری به آقای لوری مرموز بود. تام هم با جو همعقیده بود و آنها در ادامه مسیر در مورد این موضوع صحبت کردند.
هر نفر رازی بزرگ برای دیگران است. وقتی به شهری وارد شوی، همه خانهها رازهایی دارند که برای تو نهان هستند. هیچ عاشقی نمیتواند ادعا کند که معشوقهاش را به طور کامل میشناسد. مرگ بیرحم است. او همه را از تو میگیرد و با روشی سخت به تو یاد میدهد که چقدر از افراد اطرافت آگاهی اندکی داری.
جری در یک میخانه نشسته بود و به معنای گفتوگوی آخرشان فکر میکرد. او نمیتوانست درکی از پیامی که باید میرساند داشته باشد، اما با این وجود تصمیم گرفت تا به سمت لندن برود و پیغام را برساند.
در همین حال، درشکهچی به سمت دُوِر رفت. آقای لوری داخل درشکه نشسته بود و کمکم به خواب سبکی فرو رفت. صداهایی که در اطراف درشکه شنیده میشد، برای او مشابه صداهای بانک تلسون بودند. اما با همه این اوصاف، آرامشی در چهره آقای لوری دیده نمیشد. ناراحتی او از وظیفه سنگینی بود که برعهده داشت: نبش قبر! او با خود گمان میکرد که در حال صحبت با مرده است. او با پریشانی به مرد مرده گفت که آیا به زندگی بازگشته است و مرده گفت که چیزی نمیداند. آقای لوری به صحبت ادامه داد و پرسید که آیا او میخواهد بار دیگر آن زن را ببیند یا نه و هر بار که این مکالمه را تکرار میکرد، جواب متفاوتی دریافت میکرد. مرد مرده گاهی با خوشحالی و گاهی با ناراحتی یا خشم پاسخ میداد. در پایان آقای لوری با دلهره پرسید:
«چند سال است که در اینجا دفن شدهای؟»
«هجده سال!»
جوابی که برای آقای لوری بسیار ترسناک بود. سرانجام آقای لوری به دُوِر رسید. پیش از هر چیزی از اینکه قایقی برای صبح روز بعد به مقصد کاله7 باشد، اطمینان حاصل کرد و سپس به مهمانخانهای رفت. وقتی برای شام به غذاخوری رفت، همسر مدیر مهمانخانه و دیگر مهمانان او را دیدند. آقای لوری مردی شصت ساله، کوتاهقامت، مهربان و با ظاهری آراسته بود. او از همه نظر مرتب، رسمی و مناسب بود و تنها چشمانش پر از مهربانی و لبریز از احساساتی بود که شاید ویژگیهای مناسبی برای یک بانکدار نباشند. شاید او با تلاش زیاد توانسته بود که آنها را از همکارانش پنهان کند. وقتی زمان صبحانه شد، او به همسر مدیر مهمانخانه گفت که به زودی زن جوانی به آنجا خواهد رسید که به دنبال مردی از بانک تلسون میگردد، اما آقای لوری را به اسم نمیشناسد. با شنیدن نام بانک تلسون، همسر مدیر مهمانخانه در مورد شگفتیهایی که درباره بانک تلسون شنیده بود، با آقای لوری صحبت کرد. براساس صحبتهای آنها، بانک تلسون بسیار مشهور و قابل اعتماد بود و ۱۵۰ سال در لندن فعالیت داشت. علاوه بر این شعبهای از این بانک در پاریس بود که قدمتی تقریبا به اندازه قدمت بانک اصلی داشت.
آقای لوری تصمیم گرفت تا برای گذران وقت، به داخل شهر دُوِر برود. وقتی در شهر بود، پیوسته به صحبتی که با مرد مرده داشت، فکر میکرد. او در زمان شام به مهمانخانه برگشت و دید که دختر جوان به آنجا آمده بود. با ناراحتی دست بر کلاه گیس خود کشید و به سمت اتاقی رفت که در آن دختر منتظر او بود. این کار تاثیری در ظاهر او نداشت، اما به نظر میرسید که باعث میشد او احساس بهتری داشته باشد. در کنار آتش، دختری لاغر، جوان و زیبا بود که چشمانی بسیار رسا و آشنا داشت. چشمان او شبیه به چشمان کودکی بود که آقای لوری هجده سال قبل او را از کاله به دُوِر آورده بود. دوشیزه مانه8 از آقای لوری خواست که بنشیند. او به آقای لوری گفت که شنیده است که او اطلاعاتی از املاک پدرش دارد. آقای لوری گفت که باید چیز مهمی را توضیح دهد و پس از مدتی مقدمهسازی شروع به توضیح داستانی فرضی کرد. اما پیش از شروع داستان، به دوشیزه مانه گفت که او مرد دادوستد است و میخواهد که در مورد موضوعی کاری با او صحبت کند.
سالها قبل، مردی اهل دادوستد، معتمدِ دکتری فرانسوی بود و دکتر فرزند کوچکی داشت. با پیشروی هرچه بیشتر داستان، شباهت آن به داستان پدر خانم مانه بیشتر میشد، اما یک تفاوت بزرگ در دو داستان وجود داشت: دکتر فرانسویِ داستان آقای لوری زنده بود. در پایان داستان مشخص شد که مادر دختربچه پس از آنکه دو سال به دنبال همسرش گشت، در حالی که دختر تنها ۲ سال داشت، مُرد. اما پدر او هنوز زنده بود و آقای لوری به دوشیزه مانه پیشنهاد داد که برای پیدا کردن پدرش با هم به پاریس بروند. اما دوشیزه مانه گمان میکرد که احتمالا چیزی که با آن مواجه خواهند شد، چیزی جز روح پدرش نخواهد بود. به همین دلیل او کاملا رنگش پریده بود و آقای لوری نمیدانست چگونه اوضاع را کنترل کند. در همین حال زنی با موهای قرمز وارد اتاق شد و با عصبانیت به آقای لوری گفت:
«با چه جرعتی دختر عزیزم رو ناراحت کردی؟، یه کم نمک برام بیار تا من هوشیاری لوسی9 رو بهش برگردونم.»
آقای لوری با فروتنی از خانم خواست که لوسی را در سفر فرانسه همراهی کند. او با لحنی به دور از ادب گفت:
«تا حالا لازم نشده بود که از دریا عبور کنم، اما واسه دختر عزیزم هرکاری میکنم.»
مِیفروشی
در فرانسه در جلوی یک میفروشی، بشکهای بزرگ از شراب به زمین افتاد و شکست و همه خیابان برنده بلیت بختآزمایی شدند. همه به سمت بشکه سرازیر شدند و سطلها، لیوانها، دستها و لباسهایشان را از شراب پر کردند. در چشم به هم زدنی، همه چیز به سرعت قرمز شد. با سرازیر شدن شراب، چهره فقر در سنت آنتون10 به وضوح دیده شد. همه مردم گرسنه و به ندرت مغازهای باز بود. کودکان لاغر و دچار سوء تغذیه بودند. دفارج11در گوشهای ایستاده بود. او مردی گردنکلفت بود. او به داخل مغازهاش رفت و دید که زنش مشغول بافندگی است. او هم مانند دفارج بسیار مستحکم و قدرتمند بود. او سرفهای کرد و چشمانش را چرخاند. ظاهرا این حرکت نشاندهنده زبانی مشترک بین دفارج و همسرش بود. دفارج چرخید و به آقا و خانمی که در گوشهای نشسته بودند، نگاه کرد و وانمود کرد که آنها ندیده است. او شروع به گفتوگو با دیگر مشتریان کرد و به طرز عجیبی نام همه آنها ژاک12 بود. یا مادران شهر همگی تصمیم گرفتند که اسامی یکسانی برای فرزندانشان بگذارند و یا چیز مشکوکی در حال اتفاق بود. پس از اینکه دفارج با ژاکها صحبت کرد، به آنها گفت که اتاقی که مد نظر آنهاست پشت مغازه است و سپس رو به آقای لوری گفت که میتواند آنها را به اتاق دکتر ببرد. در مسیر آقای لوری درباره دکتر پرسید و دفارج در یک کلام گفت: «تغییر کرده است!». آقای لوری متوجه منظور او شد و با نزدیک شدن به پشت مغازه، نگرانی او بیشتر و بیشتر شد. آقای لوری از دفارج پرسید که چرا بعد از گذراندن دوران زندانی، باز هم دکتر را پشت درهای بسته نگاه داشتهاند. دفارج توضیح داد که دکتر به حدی به صدای قفل و کلید عادت کرده بود که دیگر نمیتوانست شرایطی که در آن زندانی نباشد را تحمل کند. در غیر این صورت او میتوانست به خودش آسیب برساند. در مسیر به ژاک اول، دوم و سوم رسیدند. اینطور که به نظر میرسید، اتاقی که آنها میخواستند ببینند هم همان اتاق دکتر بود. وقتی وارد اتاق شدند، چشمان لوسی خیس شده بود و از ملاقات مردی که در داخل بود وحشتزده شده بود. او برای ورود به داخل اتاق تعلل میکرد و آقای لوری به او کمک کرد تا وارد شود. در تاریکی که اتاق را پوشانده بود، به سختی میشد چهره مرد را دید. او بسیار آرام بر نیمکتی نشسته بود و مشغول ساخت کفش بود.
دفارج به کفاش سلام کرد و او پاسخی مبهم داد. به نظر میرسید که صدای دکتر مانه جایی در درون او خشکیده بود. دفارج از دکتر پرسید که اگر امکانش هست کمی نور اتاق را زیاد کند. دکتر در پاسخ گفت که اگر دفارج بخواهد این کار را انجام دهد، او تحمل میکند. زندگی در زندان حق انتخاب شرایط را از دکتر گرفته بود. او تابعی از اتفاقات اطرافش بود و تنها سعی بر واکنش در برابر آنها داشت. دکتر مانه هنوز خود را در زندان میدید. دفارج آقای لوری را معرفی کرد، اما دکتر مانه او را به یاد نیاورد و وقتی از دکتر خواست که خودش را معرفی کند، دکتر مانه پاسخ داد:
«شماره ۱۰۵، برج شمالی.»
پس از وقفهای طولانی و سخت، آقای لوری از دکتر مانه پرسید که آیا همه عمرش را کفاش بوده است یا خیر. دکتر گفت که در زندان یاد گرفته است که چگونه کفاشی کند. آقای لوری با آشفتگی پرسید:
«چیزی از یک بانکدار به یاد داری؟»
دکتر یک لحظه حس کرد که چیزی در خاطرش وجود دارد، اما این خاطره به گذشتهای بسیار دور برمیگشت. لوسی کمی به جلو حرکت کرد و در جلوی میز کار کفاش ایستاد. دکتر مانه وحشتزده شد و به آرامی موهای طلایی لوسی را لمس کرد. او لوسی را شناخته بود و کمکم شروع به یادآوری چیزهای دیگری در مورد او کرد. لوسی او را در آغوش کشید و با خود عهد بست که از او مراقبت کند. او با صدایی بلند گفت:
«فرانسه جای مناسبی برای تو نیست. باید به انگلستان برگردیم و من در آنجا با افتخار از پدرم مراقبت میکنم.»
وقتی همه از اتاق خارج شدند لوسی از پدرش پرسید که به یاد دارد که چگونه به این اتاق آمده است یا خیر، اما او چیزی در خاطرش نبود. دکتر مانه تنها خود را در زندان تصور میکرد و همه چیز پیش از آن خالی بود.
وقتی که از دروازههای پاریس عبور میکردند، برگههای عبور دکتر را به سرباز نشان دادند. او با تعجب به دکتر نگاه کرد. وقتی در درشکه بودند، آقای لوری دوباره به یاد مکالمهای که با مرد مرده داشت افتاد. آیا دکتر واقعا میخواست که دوباره به زندگی بازگردد؟