مقدمه
از دنیل گولمن (Daniel Goleman): زمینههای تنظیم و چاپ این کتاب، مدتی کوتاه قبل از مرگ دکتر ویکتور فرانکل (Viktor Frankl) توسط خودش فراهم شد. این کتاب حاصل سخنرانیها و نکتههایی است که دکتر فرانکل، یازده ماه بعد از اینکه توانست از اردوگاه کار اجباری رهایی یابد، نوشته شد.
در ابتدا این کتاب توسط یک ناشر که اهل وین بود به چاپ رسید. به مرور زمان کسانی دیگری هم وارد این عرصه شدند و به خاطر شگفتی این کتاب، اقدام به چاپ آن کردند. دکتر فرانکل در طول دوران ظلم و ستم نازیها و علیرغم مرگ همسر و والدینش، توانست زنده بماند و با دیدگاهی متفاوت به این رنج بیپایان نگاه کند.
مطمئنا او تنها رنج کشیده در اردوگاه کار اجباری نبود، اما میخواست که الهامبخش میلیونها نفری باشد که در دنیا به خاطر این حادثه قلبشان تکهتکه شده بود. او به دنبال یک چشمه امیدوار کننده بود تا خودش و دیگران بتوانند با این درد کنار بیایند و زندگی کنند.
در زندان که بودند، گاهی زندانیها با هم آواز میخواندند. آوازهایی سوزناک که در یکی از آنها این عبارت وجود داشت: «آری به زندگی». این آواز به خصوص، توسط اعضای بدنامترین بخش زندان خوانده میشد. البته آنها همیشه حواسشان بود که تنها کمی زمزمه کنند تا فقط خودشان این صدا را بشنوند.
کسانی که در اردوگاه مرگ بوخِنوالد (Buchenwald Memorial) قرار داشتند توسط فرمانده مجبور بودند که آوازی سخت، دردناک و توهینآمیز بخوانند که یادآور بدبختی و در نهایت مرگشان بود. زندانیها از این بابت ناراحت میشدند اما با ساخت آهنگ «آری به زندگی» این درد را تسکین میدادند.
زندانیها میدانستند که در نهایت آزاد خواهند شد و از جایی که هیچ انتظاری ندارند، معجزه را خواهند دید. آنها این امیدواری را آن هنگامی که شکنجه میشدند، سخت کار میکردند و غذایی نمیخورند، در قلب خود زنده نگه داشته بودند.
دکتر فرانکل بعد از اینکه از زندان آزاد شد، سخنرانیهای مختلفی را ارائه کرد و در مورد توهینها، دروغ بزرگ برتری نژادی و تبلیغات منفی که باعث میشود که اصل زندگی بیارزش شمرده شود، سخنرانیهای فراوان کرد.
فرانکل در حالی این حرفها را میزد که خودش تحت نظام تفکری که نازیها به راه انداخته بودند، محاصره شده بود. در آن زمان دروغ، تهمت، سرکوب مخالفان و... وجود داشت و این نشان میداد که نازیها کار خود را خوب انجام داده بودند اما او جرأت کرد و زبان گشود تا حقایق را برملا کند.
امروز هم همینطور است. رسانهها قدرت را در دست دارند و دروغها را چون حقیقت جلوه میدهند و دیدگاههایی که تحریف شده هستند را به اشتراک عموم میگذارند. قوانین تبلیغاتی به آنها کمک میکند که خواستههای سیاسی خود را به مردم تحمیل کنند.
مثلا در دوران جنگ جهانی، آمریکا به نیروهای متفقین که در اروپا و آسیا بودند، سیگار فروخت. آنها را به عادتی وابسته کرد که میدانست عمرشان را کوتاه میکند. اصلا سیگار کشیدن را کاری جذاب نشان میداد. این یک دروغ بزرگ است تا شرکتهای تجاری بتوانند با فروش سیگارهایشان سود خوبی ببرند، اما نسلی را به نابودی کشاندند.
من در سال ۱۹۶۴ به دنیا آمدم و متعلق به دوران بعد از جنگ هستم. اما میدانم که واقعه هولوکاست و پس از آن و ترس از جنگ سرد، چه احساس وحشتناکی دارد. با این حال باور دارم سخنرانیها فرانکل در درستترین زمان ممکن ارائه شد تا پرده از حقایق تاریک بردارد.
امروزه ما هم اسیر تبلیغات رسانهها هستیم. بنابراین باید از حقایق ساده و ارزشهای انسانی، در مقابل این تبلیغات دفاع کنیم و بتوانیم حرف بزنیم و آزادانه اندیشههای خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم. شاید دوباره بتوانیم کمی به ذات انسانی خود بازگردیم. ذاتی که حق حیات دارد، اما حیات از آن گرفته شده است.
بخش مهمی از توجه فرانکل در مورد «مرگ آسان» است. نازیها، کسانی که بیماری روانی و جسمی داشتند را قتل عام میکردند. از نظر فرانکل حتی در بدترین ناراحتیهای جسمی و روحی هم معنایی خفته وجود دارد که باید به آن دست یافت.
فرانکل معتقد بود زندگی همه انسانها معنادار است و کسی حق این را ندارد که برای آن حد و اندازه تعیین کند یا تشخیص دهد که دیگر نباید روی زمین باشد. این تفکر منفی تحت تاثیر جنبش داروینگرایی رخ داده بود که باید جامعه را از شر انسانهای بیفایده و دردسرساز، پاکسازی کرد.
البته امروزه «مرگ آسان» به «مرگ خوب» تغییر مسیر داده است. این نوع مرگ برای کسانی کاربرد دارد که از ناراحتی جسمی یا روحی در رنج هستند و نمیتوانند مداوا شوند. در واقع یک نوع خودکشی آگاهانه، تصمیم گرفته شده و تصویب شده است تا فردی به رنج خود خاتمه دهد.
فرانکل به دنبال معنای زندگی بود. اینکه هر فردی با هر میزان از رنج بتواند معنای زندگی خود را پیدا کند. معنایی که برای هر کسی منحصربهفرد است. او تاکید داشت که دنبال شادی بودن خوب است، اما انسانها نباید فقط به دنبال شادی باشند، باید به دنبال معنای هدف در زندگی باشند.
دکتر فرانکل میگوید که شاید سرنوشت برخی واقعا عجیب و غریب باشد، اما تنها کاری که این افراد باید بکنند این است که در ابتدا آن را بپذیرند. پذیرش باعث میشود که فرد در زمان حال بتواند خود را با وضعیتی که در آن گرفتار شده، وفق دهد. بر این اساس او درمانی با عنوان «درمان وجودی» را مطرح کرد.
در این درمان فرد به جای توجه روی بدبختیهای زندگی خود به مسائل بزرگتری میاندیشد. این درمان در سال ۱۹۷۰ به اوج خود رسیده بود و او روی توجه به معنای زندگی و تحلیل درونی کار میکرد. فرانکل معتقد بود که سه راه برای دریافت معنای زندگی برای هر کسی وجود دارد:
۱. انجام کاری که بتواند بیشتر از ما عمر کند و فرد عاشقانه آن را دوست داشته باشد.
۲. فرد قدردان طبیعت زندگی باشد و تا جایی که میتواند عشق بورزد.
۳. با محدودیتهایی که فرد در زندگی با آنها روبرو است، سازش کند.
به هر حال رنج وجود دارد و کسی نمیتواند آن را نابود کرد. معنای زندگی همه ما، در کارهایی که انجام میدهیم، میزان عشقی که از خود صادر میکنیم و رنجهایی که میکشیم، خود را نشان میدهد.
بسیاری از کسانی که از اردوگاههای کار اجباری به صورت معجزهآسایی نجات یافته بودند، هرگز به محل زندگی قبلی خود و حتی کشورشان بازنگشتند. اما دکتر فرانکل به زادگاه خودش بازگشت تا ضمن مداوای رنج دیدگان، بتواند مردم را از اینکه نسبت به اطراف خود و همسایههایی که یکی بعد از دیگری ناپدید میشدند و در اردوگاهها به قتل میرسیدند، آگاه سازد.
دکتر فرانکل معتقد است که آگاهی مردم میتواند جلوی خشم و خشونت عاملان جنایتهای هولناک را بگیرد. امروزه هم مردم از آنچه که در اطرافشان میگذرد، بیخبر هستند. اگر هم بعد در مورد حادثهای چیزی به گوششان بخورد میگویند: «اوه، خبر نداشتم».
جوانهای امروزه خشم عجیبی نسبت به نسلهای گذشته خود دارند. در ذهنشان ثبت شده که اگر حالا وضعیت بدی دارند، به خاطر ویرانیهایی است که نسلهای قبل روی زمین به بار آوردهاند. نسل جوانی که در زمان فرانکل حضور داشتند، بیشتر مورد توجه او بود.
این جوانها به گذشته نگاه میکردند و هیچ چیز امیدبخشی نمیدیدند، به حال نگاه میکردند و تنها ناراحتی عایدشان میشد، انگار که دنیا از کار افتاده است. زمانی هم که به آینده نگاه میکردند، آن را پوچ میدانستند و با خود میگفتند که در آخر میمیریم، پس این زندگی چه ارزشی دارد!.
او به دنبال ارائه الگویی بود تا با کمک آن بتواند دوباره شور و هیجان را به قلب و وجود جوانها وارد کند و آنها را به سمت ساخت زندگی ایدهآلشان، هدایت کند. از طرفی به خاطر جنگ، مردم با بحران دیگری هم مواجه شدند و آن چیزی نبود جز مصرفگرایی.
خرید کردن و چشم دوختن به زندگی اشرافی، اصول اخلاقی را زیر پا گذاشته بود و ارزش زندگی به اندازه مصرف یک نوشیدنی پایین آورده بود. البته امروزه هم این اشتیاق به شدت وجود دارد و مردم فکر میکنند که اگر به دنبال خرید کردن باشند، آن وقت میتوانند به آرامش برسند. غافل از اینکه در این اشتیاق هیچ معنا، مفهوم و آرامشی وجود نخواهد داشت. فرانکل به دنبال این بود که دوباره به مردم و به خصوص کسانی که از اردوگاهها به طرز عجیبی زنده بیرون آمده بودند، یاد دهد که زندگی کنند و از همه مهمتر بتوانند شاد و خوشبخت باشند. بشر در اصل خود آزاد است. فرانکل میگفت که در زندان شاید همه چیز یک فرد در خدمت زندان و سیستم مخوف آن بود، اما ذهنشان و ایدهآلهایی که برای خود داشتند، آزاد بودند. هیچ سیستم و قدرتی نمیتوانست ذهن آنها را اسیر کند. آنها برای زنده ماندن هدف داشتند و آن چیزی نبود جز اینکه دوباره بتوانند مثل انسانهای عادی زندگی کنند. بشر امروزه نسبت به اهمیت داشتن هدف در زندگی آگاهتر شده، اما همواره بخشی از وجودش را در گذشته و ترسهایی که دارد، جا گذاشته است و باید دوباره آن را بیابد. در هر جای این دنیا که باشیم تنها چیزی که اهمیت دارد «انسانیت» است. باید به اصل ذات انسانی خود بازگردیم که در آن زندگی، داشتن هدف، عشق ورزیدن و شاد زیستن موج میزند. ما در این دنیا هستیم تا زندگی کنیم. آن زندانیها به زندگی آری گفتند، پس ما هم باید بلند و یک صدا به زندگی آری بگوییم.